"باغ آهنین" داستان جیم مک نیلی، مرد جوانی است که در سال 1939 وارد میدان های نفتی پر جنب و جوش و خشن غرب تگزاس می شود و با تلاش و پشتکار در این صنعت پیشرفت می کند و در نهایت به یک فرد موفق در این زمینه تبدیل می شود...
«کلی» ( رز بیرن ) و «مک» ( ست روگن ) زن و شوهری هستند که با نوزادشان در محله ای ساکت و آرام زندگی می کنند و هیچ مشکلی ندارند، تا اینکه برادران «فرت» به همسایگی آن ها می آیند و دردسر برای این دو آغاز می شود...
بیش از یک دهه از آخرین باری که جیم و میشل و استیفر و دیگر بچه ها دوران نوجوانی را با مشکلات خاص خودشان سپری کردند می گذرد. آنها به تازگی قرار گذاشته اند تا در آخر هفته دوباره دور یکدیگر جمع شوند و یاد و خاطره های گذشته را زنده کنند. اما با ورود دختری دبیرستانی به جمع آنها، بار دیگر مشکلات قدیمی نمایان می شود...
سوزان تامپسون به همراه دو پسرش دِین و لوکاس به خانهای جدید در حاشیهٔ شهر نقلمکان میکنند. دِین و لوکاس با جولی، دختری که در همسایگی آنها زندگی میکند، آشنا میشوند. آنها در زیرزمین منزلشان گودالی پیدا میکنند که درِ آن با چند قفل بسته شدهاست. بعد از بازکردن قفلها، آنها متوجه میشوند که گودال بیانتهاست. بهزودی هرکدام با بدترین ترس خود روبرو میشوند...
“الکس” و “زوئی” در اولین قرارشان اقدام به دیدن یک فیلم در سینمای شهرشان میکنند. فیلم به پایان میرسد و این دو آن قدر درگیر یک بحث داغ میشوند که متوجه نمیشوند سینما بسته شده و در داخل سینما حبس میشوند. ماجراجوییشان شروع به روشن شدن و هیجانانگیز شدن میکند در حالی که به دنبال راه فرار میگردند و خیلی زود خود را علاقهمند به یک دیگر مییابند. ناگهان رازی در مورد “الکس” آشکار میشود که فورا نظر “زوئی” در مورد آن شب را تغییر میدهد. شاید، تجربهی اتاق فرار آنها آنقدری که او در ابتدا فکر میکرد، تصادفی نبود …