گزارش گری جسور به نام «پالی پرکینز» در مورد ناپدید شدن اسرارآمیز شش دانشمند معروف تحقیق می کند. او با کمک ماجراجویی معروف به «کاپیتان اسکای» به این نتیجه می رسد که ماجرا زیر سر دکتر خبیث، «تاننکوف» است. اما مشکل این جاست که هیچ کس از محل اقامت دکتر اطلاعی ندارد...
زندگی زنی پس از تصادفی عجیب که همسر و برادر همسرش را به کما می برد تغییر می کند. اما وقتی برادر همسرش بهوش آمده و تصور می کند برادر واقعی او است، همه چیز تغییر می کند…
سه اعجوبه که هر کدام در زمینهای متفاوت نابغهاند، بهمراه مادرشان در یک خانه زندگی می کنند. پدرشان هم که مدتها پیش ترکشان کرده، اکنون بازگشته است تا مسائل را روبه راه کند.
«هال لارسن» (بلک) آدم زن باره ي نفرت انگيزي است که به توصيه ي پدرش در جست و جوي زني ايده آل و رؤيايي در کلوپ هاي شبانه ول مي چرخد؛ ولي با هيپنوتيسمي مسخره ذائقه اش تغيير مي کند و به جاي ظاهر و فيزيک زنان متوجه «زيبايي درون» شان مي شود...
"پووتی تنگ"، خواننده، بازیگر و قهرمان محلی، داستان زندگی اش از دوران کودکی تا مبارزه علیه شرکتهای شرور آمریکایی که تلاش می کردند کمربند جادویی او را بدزدند بازگو می کند...
وقتی یک هدیه غیرمنتظره اعترافات دردناک و رازهای پنهان گذشته را آشکار می کند، یک مهمانی برای جشن سالگرد ازدواج یک زوج به سرعت به جای دیگری کشیده می شود ...
«اميلي برادفورد» (پالترو)، همسر تاجر موفقي به نام «استيون تيلر» (داگلاس)، با هنرمندي به نام «ديويد شاه» (مورتنسن) رابطه برقرار کرده است. «استيون» که از رابطه ي آن دو آگاه است درباره ي گذشته ي «ديويد» تحقيق و از آپارتمان او پنهاني ديدن مي کند و به «ديويد» مي گويد از سابقه ي خلافکاري اش مطلع است، و سپس به او پيشنهاد مي کند در مقابل پانصد هزار دلار «اميلي» را بکشد...
هلن از شرکتی که کار می کند اخراج می شود. اکنون دلشکسته راهی آپارتمانش می شود که در آن با دوستش جری زندگی می کند. داستان فیلم دو حالت مختلف پیدا می کند: یکی حالتی که هلن به موقع به مترو می رسد و دیگری زمانی است که مترو را از دست میدهد...
هلن،نامزد مردی خوشتیپ و خوش قیافه بنام جکسون برینگ میباشد زمانی که هلن از جکسون بچه دار می شود و با هم ازدواج می کنند، تصمیم می گیرند تا به زادگاه جکسون بروند و فرزندشان را آنجا بزرگ کنند. اما مادر جکسون که آنجا زندگی می کند شروع به انجام دادن کارهای عجیب و غریب میکند. همچنین انگار زیاد میانهی خوبی با هلن ندارد...
نقاشي به نام «فين» (هوک) رابطه ي نزديکي با «استلا» (پالترو) دارد. تا اين که «استلا» ناپديد مي شود و «فين» دل شکسته، از فرط افسردگي هفت سال از نقاشي کردن دست مي کشد. پس از مدتي «فين» به نيويورک مي رود و تصميم مي گيرد ظرف ده هفته تابلوهايي را براي نمايشگاهي خلق کند. در همين حال دوباره «استلا» را مي بيند که اکنون با مردي ثروتمندي به نام «والتر» (آزاريا) زندگي مي کند...
"سیدنی" کلاه برداری در دهه 60 مرد جوانی به نام "جان" را یافته و متوجه می شود "جان" تلاش می کند برای مراسم خاکسپاری مادر خود پول کافی بدست بیاورد. او پیشنهاد می دهد با لاس وگاس بروند و به او یاد بدهد چگونه پول در بیاورد...
تام تامپسون (دیوید شویمر) مردی ۲۵ ساله است. وقتی «تام» تصمیم میگیرد جنازه مادر یکی از دوستان دبیرستان خود را که به تازگی از دنیا رفته حمل کند زندگی اش بهم میریزد. از طرفی دیگر عشقی از دوران مدرسه به زندگی اش وارد میشود…
ربکا یک استاد دانشگاه است که در سوگ مرگ شوهرش عزادار است. اگرچه ، او خوش شانس است که دوستانی دارد که از او حمایت می کنند ، اما این نقاش خانه است که نقش کلیدی را ایفا می کند...
داستان فیلم در مورد قاتلی است که تصمیم گرفته است هفت نفر را که نماد هفت گناه کبیره هستند به قتل برساند. هدف او از این کار هشدار دادن به انسانهایی است که غرق در گناه روز خود را به شب می رسانند. مسئول پرونده این قتلها "دیوید میلز" (بردپیت) است، کاراگاه جوانی که تازه به نیویورک منتقل شده است. میلز با همکاری کاراگاه سامرست (مرگان فریمن) که در شرف بازنشستگی است قدم به قدم قاتل را تعقیب می کنند اما حوادثی رخ می دهد که شرایط را تغییر اساسی می دهد...