یک شوالیه و خدمتکارش هنگام کمک به یک جادوگر، بطور اشتباهی از قرن دوازدهم به سال 2000 منتقل می شوند. این شوالیه با یکی از نوادگانش آشنا می شود و سعی می کند راهی برای بازگشتن به زمان خودش پیدا کند...
جواني سياه پوست به نان «بابي ارل» (آندروود) را به جرم هتک حرمت و کشتن دختري يازده ساله دستگير مي کنند. «تاني براون» (فيش برن)، پليس سياه پوست با خشونت وادارش مي کند که اعتراف کند. هشت سال بعد، وکيلي به نام «پل آرمسترانگ» (کانري) در دانشگاه هاروارد طي يک سخنراني به شکنجه ي پليس و نژادپرستي در قوانين ضد سياه پوستان حمله مي کند و مادر «ارل» (دي) از «آرمسترانگ» مي خواهد که پرونده ي پسرش را به دست بگيرد...
«فرد تیت» (هان برد) پسری نابغه است. اما، مادر مجردش، «دده تیت» (فاستر) که پیشخدمت رستوران است، قادر به درک موقعیت استثنایی او نیست. وقتی «دکتر جین گریرسن» (ویست) از «فرد» دعوت می کند تا در المپیاد هوش شرکت کن، اما مادرش ابتدا مخالفت می کند اما بالاخره می پذیرد…
موریس کدمن، تبلیغاتی سابق، در حین تماشای تلویزیون، ادعای دریافت پیامی الهی را میکند. او بر اساس این پیام، تصمیم میگیرد دین جدیدی را پایهگذاری کند. دین او بر این باور استوار است که خودخواهی اصل اساسی زندگی است.
اوايل قرن بيستم «جان ريد» (بيتي)، روزنامه نگاري راديکال، رابطه اي پرفراز و نشيب با نويسنده اي به نام «لوييز برايانت» (کيتن) دارد.«ريد»، هم چنين با گروهي از شخصيت هاي سرشناس معاصر خود برخوردها و رفت و آمدهايي داشته است...
در انتهاي جنگل هاي داخلي امريکا، گروهي از سربازان جنوبي به سرکردگي «سروان پي ير کوردونا» (ريورو) و هم راهش، «توسکارورا» (ميچم)، محموله اي از طلا را از قطار شمالي ها مي دزدند و «سرهنگ کورد مک نالي» (وين) را نيز گروگان مي گيرند. پس از جنگ و در ملاقاتي دوباره، «مک نالي» از «کوردونا» نام خائناني از ميان شمالي ها را که جاي محموله ي طلا را لو داده بودند مي خواهد...