یک مرد مجبور میشود با ترسها و گذشته آشفته خود روبرو شود. او وقتی همکارش دچار بحران عصبی میشود و به قتل عام میپردازد ، باید راهی برای زنده ماندن پیدا کند ...
در دهه 1960 سانفرانسیسکو، سلینا گوئررا، یک دختر مدرسهای کاتولیک ، تصمیم میگیرد تا از سرکوب فقر قد علم کند و روی آیندهای برای خودش سرمایهگذاری کند که سوابق جدیدی را برای آن زمان رقم بزند...
آقای جک و سوییت استفن بی هدف در خیابان های لس آنجلس پرسه میزنند و دربارهی مرگ، زندگی، اراده ی الهی و نیروی ظیمی که وجود آن ها را رفم زده است فکر می کنند...
جان روزو، کارآگاه خصوصی در شیکاگو و پلیس سابق نیویورک، که با نوشیدن مشروب با مشکلاتش کنار میآید، در آخرین لحظه مأموریت مییابد تا مردی میانسال را که سوار قطار کالیفرنیا زفیر به مقصد لسآنجلس شده، تعقیب کند.
پزشکي به نام «جو دارو» (کاستنر)، عزادار مرگ همسرش، «اميلي» (تامپسن) است که در امريکاي جنوبي کمک هاي پزشکي مردم نيازمند را تأمين مي کرده و در تصادف اتوبوسي درگذشته است. موقع سرکشي به بخش اطفال «جو» احساس مي کند که «اميلي» از تجربه ي بين مرگ و زندگي بيماران علاج ناپذيرش استفاده مي کند تا با او ارتباط برقرار کند...
شیکاگو. شبی در یک مهمانی، مردی از طبقه ی کارگر به نام «تام» به شوخی از خواهر زنش، «لیزا» می خواهد که او را هیپنوتیسم کند. «تام» خیلی زود برآشفته از خواب مصنوعی می پرد و از همان شب، و روزهای بعد، در خواب و بیداری، تصاویر تکه تکه و مبهمی که گه گاه جلوی چشمش جرقه می زنند، راحتش نمی گذارند…
گروهی از دانشجویان جاه طلب و باهوش رشته حقوق به همراه یکی از اساتید که وکیل مدافع پرونده های جنایی است درگیر یک ماجرای قتل میشوند که به طور کلی مسیر زندگی آنها را عوض میکند…