با گذشت پانزده سال از وقایع نسخه ی اول فیلم، کوری اکنون فردی بالغ شده اما از لحاظ روانی دچار آسیب شده است. با این وجود فرشته ی دندان بازگشته و اکنون زمانش رسیده است که...
به هیچکس اعتماد نکن، چیزی را احساس نکن و هیچوقت شکست نخور. این ها قوانینی هستند که به آدمکش بیرحم اروپایی کمک کرده اند تا در کار خود اوج بگیرد. "ویکتور" که در رومانی بزرگ شده است بیشتر از هر کسی ارزش زندگی اش را می داند و همین او را تبدیل به قاتلی کامل کرده است. اما بعد از اینکه نزدیک ترین شخص به و کسی که او را آموزش داد به او خیانت می کند، "ویکتور" مرگ خود را جعل کرده و به لندن سفر می کند …
یک قاتل زنجیره ای روان پریش ، با نقاب حیوان ، منحرفان محلی را قطعه قطعه می کند. در همین حال ، جلسه درمان یک مرد جوان آشفته روندی تاریک و خشن به خود می گیرد...
این فیلم داستان یک نوجوان انگلیسی از تبار پاکستانی به نام جاوید (با بازی ویویک کالرا) را حکایت میکند که در سال ۱۹۸۷ در شهر لوتون انگلستان زندگی میکند و در حال بزرگ شدن است. او در میان آشفتگیهای نژادی و مشکلات اقتصادی که در این برهه زمانی وجود داشت، شعر مینویسد. او قصد دارد از همین شعر نوشتن به عنوان یک راه فرار از شهری که در آن ساکن بود و دیگر قدرت تحمل کردنش را نداشت و همچنین پدر سنتی و غیرقابل انعطاف خود، استفاده کند. اما زمانی که یکی از همکلاسیهایش، موسیقی بروس اسپرینگستین را به جاوید معرفی میکند، او میتواند یک برابری و شباهت را بین زندگی طبقه کارگری خود و آن اشعار قدرتمند ببیند. به همین ترتیب جاوید نه تنها یک مسیر خوب برای زندگی خود پیدا میکند، بلکه بعد از گذشت مدتی این جسارت را در خود مییابد که با صدای منحصربهفردی که دارد، خود را ابراز کند و به نمایش بگذارد.
زندگی شخصی سیاستمداری به نام گیتر لورنس در حال فروپاشی است. بدون هیچ احساس شرمندگی و پشیمانی، به دنبال پیشبردن برنامههای خودش است درحالی که دیگران نقشه پایین کشیدن او را میکشند. آیا او میتواند با وجود رازهایش پیروز شود؟