داستان در سال 1945 اتفاق میافتد و درباره خبرنگار جنگ روانی است که با یک عروسک قاتل ارتباط ذهنی برقرار میکند و با کمک او، جلوی تبدیل انسانها به زامبی توسط نازیها را میگیرد.
در سال 1942، یک سرباز و یک بخش ویژه از افراد دارای قدرت روانی که برای ارتش آمریکا کار میکنند، باید با کمک عروسکهای آندره تولن، به مقر مخفی نازیها نفوذ کنند و به آزمایشهای شیطانی که در آنجا انجام میشود، پایان دهند.
یک شب ، یک ماشین مرموز پس از یک تصادف مرگبار به پارکینگ توقیف پلیس شیکاگو آورده می شود. مکانیک های کشیک به زودی متوجه می شوند که این ماشین اراده ای از خود دارد. با صدها اسب بخار قدرت و دو تن فولاد تقویت شده، به نظر می رسد یک ماشین کشتار غیرقابل توقف است که قادر به فرار - و فریب دادن - انسان ها است...
آرتور و دو فرزندش کتی و بابی مالک یک خانه شیشه ای می شوند که برای آنها به ارث گذاشته شده است . این خانه دو ویژگی دارد : گروهی ارواح خبیثه در آنجا محبوس شده اند و هر کسی را که در سر راهشان باشد نابود می کنند و توسط عینکهای خاصی قابل رویت هستند . همچنین این خانه دارای گنجی پنهان است که تنها به کمک آن ارواح می توان به آن دست یافت . زمانیکه این خانواده بهمراه پرستار بابی و یک وکیل وارد خانه می شوند و کار انتقال مدارک به پایان می رسد درهای خانه به روی آنها قفل شده و ارواح درون خانه آزاد می شوند . مسئول این کار فردی به اسم دنیس است که یک شکارچی ارواح بوده و با کمک همکارش کالینا می کوشد تا گنج موجود در خانه را بدست آورد...
تامی که بهتازگی بازیگر نمایش محبوب کودکان "هیولاهای اسرارآمیز کاپیتان مایک" شده، در کمال ناباوری کشف میکند که هیولاهای نمایش، جلوههای ویژه نیستند و واقعیاند! اوضاع زمانی پیچیدهتر میشود که ملکه مارا، مالک اصلی و شرور این هیولاها، برای پس گرفتن آنها به زمین بازمیگردد.