فرودو و سم با راهنمایی گالوم، به مسیرشان به سمت کوه نابودی ادامه میدهند، در حالی که مطمئن نیستند او به چه سمتی هدایتشان می کند. باقیمانده یاران حلقه، مردم گاندور و روهان را در نبردی عظیم علیه نیروهای سائورون، یاری می کنند.
«جیمیمارکم» (پن)، «دیو بویل» (رابینز) و «شان دیواین» (بیکن) با هم بزرگ شده اند. یک حادثه ی تراژیک – قتل دختر نوزده ساله ی «جیمی» – آن سه دوست را دوباره گرد آورده است. «شان» که حالا کارآگاه پلیس است میکوشد تا به هر ترتیبی که شده به «جیمی» کمک کند پرده از راز قتل بردارد. اما هرچه روند تحقیقات به پیش میرود، «دیو» بیش تر در مظان اتهام قرار میگیرد. به خصوص که «دیو» خود در کودکی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بوده…
«اوه دا-سو» بعد از ربوده شدن توسط شخصی ناشناس و کشیدن حبس به مدت ۱۵ سال، اکنون آزاد شده است و در حالی که با یک تلفن همراه، پول نقد و لباس های گران قیمت مجهز شده، تنها ۵ روز فرصت دارد کسی که او را اسیر کرده بود را بیابد...
کره جنوبی، سال ۱۹۸۶. برای دومین بار جسد یک زن، با دست و پای بسته، و در حالی که مورد تجاوز قرار گرفته پیدا می شود. دو کارآگاه پلیس محلی خشن و خیره سر مامور رسیدگی به این پرونده شده و بدون هیچ ترفند خاصی، تنها با شکنجه و بازجویی مظنونین در کارشان جلو می روند. تا اینکه یک کارآگاه حرفه ای از سئول می آید تا به آن دو در تحقیقات کمک کند. بعد از پیدا شدن سومین جسد زن، آنها سرنخ هایی از این قاتل سریالی بدست می آورند...
یک عروس بعد از کمای طولانی، بیدار میشود. اثری از بچهای که قبلا در شکم داشته نیست. تنها چیزی که در ذهن دارد، انتقام گرفتن از تیم قاتلینی است که به او خیانت کردند، تیمی که خودش هم زمانی عضو آن بود.
«ايوان» (دوبرونراووف) و برادر بزرگ ترش، «آندري» (گارين)، به اتفاق مادرشان (ودووينا) در آبادي کوچکي در شمال روسيه زندگي مي کنند. پدرشان (لاوروننکو) که آنان چندان خاطره اي از او ندارند، بي خبر به خانه باز مي گردد و برادرها را به سفري مي برد...
پدری که در طول زندگی اش عاشق قصه گویی بوده و همواره قصه های شیرینی از زندگی خود برای روایت کردن دارد و پسری که تمام قصه های پدر را زاییده ذهن او و کذب می داند و از اینکه همواره در طول زندگی اش مجبور بوده به این داستانهای دروغین گوش بدهد خسته شده، او فکر می کند که هیچ چیز از زندگی واقعی پدرش نمی داند و حالا که خودش در آستانه بچه دار شدن است دوست دارد به واقعیت زندگی خود وپدرش آگاه شود. حالا پدر در آستانه مرگ است و قصه ها هم رو به پایان...
«پل ریورز» (پن) بیمار است و در انتظار کسی که بتواند قلبی مناسب به او اهدا کند؛ «کریستیا پک» (واتس) زنی است که بر اثر مرگ شوهر و دو دختر کوچکش در یک تصادف اتومبیل، زندگی و روح و روانش به هم ریخته است و «جک» (دل تورو)، راننده ی فراری مسبب تصادف، به شدت دچار عذاب شده است. تصادف، زندگی این سه نفر را به هم پیوند می دهد…
مرد کوتوله ای (پیتر دینکلیج) که به تازگی تنها دوستش را از دست داده است، به نیو جرسی می رود تا در خلوت خودش زندگی کند. طولی نمی کشد که او با یک مرد هات داگ فروش پرحرف و یک زن که مشکلات خاص خودش را دارد، آشنا می شود...
سال 1805. اروپا به اشغال نيروهاي «ناپلئون» درآمده و فقط نيروي دريايي بريتانياست که مانع از پيروزي کامل او است. در آب هاي امريکاي جنوبي «ناخدا جک ابري» (کرو)، فرمانده «اچ. ام. اس. سورپرايز» دستور گرفته کشتي نظامي فرانسوي «اشرون» را که منطقه را زير نظر دارد تسخير يا غرق کند...
مردی که قرار است مرگش به زودی فرا برسد، در آخرین روزهای عمرش تصمیم می گیرد با تمام دوستان قدیمی اش، معشوقه هایش، همسر سابقش، و همینطور پسرش تجدید دیدار کند...
در سال 1990 ،یک پسر برای مراقبت از مادرش که دچار ناراحتی اعصاب است و بعد از مدتها از کما خارج شده است مجبور میشود دست به کاری بزند و آن اینست که نگذارد مادرش بفهمد که دوره آلمان شرقی تمام شده است زیرا مادرش به ان دوره علاقه مند است…
داگویل شهر کوهستانی در ایلات متحده می باشد که جمعیت آن بسیار کم است و مردم شهر انسان های ساده اند که به کار خودشان مشغول هستند، تا اینکه در یک شب دختری به نام گریس که از دست تعدادی گانگستر در حال فرار است به این شهر پناه می برد. روز بعد ساکنان داگویل در یک نشست همگانی به ماندن گریس رای می دهند به این شرط که او بتواند در طی دو هفته همدردی آنها را جلب کند گریس به یکایک خانه های شهر می رود، در کار روزانه به اهالی کمک می کند، و در میابد که پشتیبانی اهالی دهکده از او، بهایی دارد که باید بپردازد...