تلاش هزار ساله ی مردی (جکمن) برای نجات زندگی زنی (وایس) که دوست دارد؛ در هیئت یک فاتح اسپانیایی قرن شانزدهمی، یک دانشمند در زمان حال و یک فضانورد در قرن بیست و ششم.
چشمه، فیلمی است بسیار فلسفی و عمیق. فیلمی در مورد آفرینش و جاویدان بودن انسان و تقابل او با مرگ. چشمه در نگاه کلی از سه اپیزود تشکیل شده است. اپیزود نخست مردی(هیو جکمن) را نشان میدهد که در قرون وسطی زندگی میکند و به دستور ملکه ی خویش به دنبال درخت زندگی می گردد، اپیرود دوم دوباره همان مرد(هیو جکمن) را نشان می دهد که در داخل یک حباب همراه با یک درخت در آسمان، به صورت معلق وار به سوی بالا در حال حرکت است. و در اپیزود سوم یک پزشک و محقق بنام تامی(هیو جکمن) ، دیوانه وار به دنبال درمان تومور همسرش می گردد و با مرگ مبا رزه می کند.
اپیزود اول سلحشوری را به تصویر می کشد که به فرمان ملکه ی سرزمینش برای یافتن درخت زندگی و مایع جاویدان رهسپار سفری دور می شود. ملکه که کشورش توسط داروقه ی انجا مورد کودتا قرار گرفته به دنبال جاودانگی میگردد. او به سلحشور مگوید تو باید به دنبال درخت زندگی بروی واز شیره ی آن برای من بیاوری(شیره ی درخت خاصیت جاودانگی دارد). در دو اپیزود، درخت اسرار آمیز حضور دارد ولی در اپیزود اول درخت همان درختی است که بنا بر سه دین ابراهیمی (اسلام, یهود و مسیح) آدم و حوا از آن سیب خوردند و همین امر باعث اخراج آن دو از بهشت توسط خداوند شد. ولی در آیین یهود و مسیح امده که در بهشت دو درخت وجود داشت که یکی درخت علم و دانش و دیگری درخت زندگی و بخشیدن عمر جاویدان . به روایتی آدم و حوا از درخت علم و دانش سیب خوردند و درخت دوم(زندگی) پس از طرد شدگی آن دو نا پدید شد و در معبد(هرم) اسرار آمیزی لا مکان گردید. ملکه به سلحشور یک حلقه(همان حلقه ای است که تامی در اتاق جراحی گم می کند)می دهد و به او سفارش می کند که وقتی وارد باغ بهشت شدی این را دستت کن و از تنه ی درخت مقداری شیره برایم به ارمغان بیاور تا من هم برایت نقش حوا را بازی کنم. همین وعده او را ترغیب می کند که به دنبال درخت به سرزمین مایان ها که از درخت حفاظت میکنند رهسپار شود. او به همراه چند سرباز و یک کشیش از سرزمینش اسپانیا به دیار قبیله ی وحشی مایان ها(که در اپیزود سوم پی میبریم که آن سرزمین گواتمالا در آمریکای مرکزی است) میرود. در سرزمین مایان ها محل قرار گیری معبد اسرار آمیز نا معلوم است ولی کشیش در یک شب به طور اتفاقی و مرموزی به وسیله ی یک خنجر (که ان را از مشاور ملکه گرفته بودند) معبد را میابد. پس از اطلاع سلحشور او به آنجا یورش میبرد ولی پس ازکشته شدن افراد ش توسط مایان ها دستگیر شده و به زور به بالای هرم(معبد)می رود. در آنجا نگهبان و خادم درخت که بنا به تعریف تورات کروبیان نام دارند، در لحظه ی ورود به باغ به او حمله میکند و به قصد کشت با مشعلش به سرش ضربه می زند. تا اینجا داستان به روایت همسر تامی بود واو از تامی قبل از مرگش درخواست می کند که داستانش را تکمیل کند.این سئوال برای بیننده پیش می آید که چرا سلحشور و ملکه خود تامی و ایز(همسرش)هستند؟ پاسخ این است که اپیزود نخست فیلم، به کل جزوء تصورات تامی در حال مطالعه ی داستان همسرش می باشد و به همین دلیل خود را به جای سلحشور و ایز را به جای ملکه فرض کرده است. (حالا ادامه ی روایت ازدید تامی) بعد از اینکه سلحشور به ورودی باغ رسید نگهبان جلویش زانو می زند و می گوید:((ببخشید جد بزرگ، نمی دانستم شمایید، ما باید جاودانه باشیم و خونمان زمین را تغذیه کند)) و او گردن نگهبان را با همان خنجر می برد و وارد باغ(به تعبیر آیین یهود باغ عدن) گردیده و حلقه را هم دستش می کند. درخت افسانه ای از دید مایان ها آن درخت گفته شده ی ادیان ابراهیمی نیست که آدم و حوا از آن سیب خوردند، بلکه به عقیده ی آنها جد بزرگ(به نوعی آدم) خود را فدا کرد و درخت زندگی از کالبد جسمش رشد یافت. سلحشور از شیره ی درخت دیوانه وار تناول می کند و بعد از دقیقه ای شاخ و برگ گیاهان از جوارحش بیرون می زنند و به سرعت او را تبدیل به یک چمنزارمی کنند.
در اپیزود دوم درخت داخل حباب، نماد عشق، همسر و زندگی تامی است. در حقیقت شخص داخل حباب وجود کلی و شکل کمال یافته ی تامی می باشد. همین طور می بینیم میان اتفاقات اپیزود دوم و سوم رابطه وجود دارد. در اینجا تامی با درخت(همسرش) به سمت شیبالبا ستاره ی افسانه ای مایان ها می رود. شیبالبا به عقیده ی مایان ها پس از تبدیل شدن جسم جد بزرگ به درخت، سر او را فرزندانش در آسمان گرفتند و آن سر به ملکوت رفت و شیبالبا را ساخت. این ستاره بعد از نابودی، یک ستاره ی دیگری را به وجود می آورد. تامی به این خیال است که اگر به شیبالبا رود می تواند همسرش را دوباره متولد کند و در اپیزود سوم خود تامی واقعی را می بینیم که دیوانه وار به دنبال درمان بیماری همسرش می گردد. او بعد ازمطالعه داستان چشمه به روایت همسرش، به فکر پیدا کردن درخت زندگی می افتد و بعد از بدست آوردن قطعه ای کوچک از درخت، آن را بر یک میمون آزمایش می کند و تومور او به شکل عجیبی برطرف می شود. ولی تامی نمی تواند دیگر این درمان را روی همسرش امتحان کند چون ایزی قبل از کشف علاج می میرد. وقتی ایزی می میرد در حباب هم مشاهده می کنیم که درخت خشک میشود و بی روح. ولی تامی به شیبالبا امیدوار است. پس از رسیدن حباب به شیبالبا تامی تبدیل به نوری روشن می شود و تمام بدن و روحش را فرا می گیرد که این کنایه از به کمال رسیدن تامی درشیبالیباست………
چشمه، فیلمی است بسیار فلسفی و عمیق. فیلمی در مورد آفرینش و جاویدان بودن انسان و تقابل او با مرگ. چشمه در نگاه کلی از سه اپیزود تشکیل شده است. اپیزود نخست مردی(هیو جکمن) را نشان میدهد که در قرون وسطی زندگی میکند و به دستور ملکه ی خویش به دنبال درخت زندگی می گردد، اپیرود دوم دوباره همان مرد(هیو جکمن) را نشان می دهد که در داخل یک حباب همراه با یک درخت در آسمان، به صورت معلق وار به سوی بالا در حال حرکت است. و در اپیزود سوم یک پزشک و محقق بنام تامی(هیو جکمن) ، دیوانه وار به دنبال درمان تومور همسرش می گردد و با مرگ مبا رزه می کند.
اپیزود اول سلحشوری را به تصویر می کشد که به فرمان ملکه ی سرزمینش برای یافتن درخت زندگی و مایع جاویدان رهسپار سفری دور می شود. ملکه که کشورش توسط داروقه ی انجا مورد کودتا قرار گرفته به دنبال جاودانگی میگردد. او به سلحشور مگوید تو باید به دنبال درخت زندگی بروی واز شیره ی آن برای من بیاوری(شیره ی درخت خاصیت جاودانگی دارد). در دو اپیزود، درخت اسرار آمیز حضور دارد ولی در اپیزود اول درخت همان درختی است که بنا بر سه دین ابراهیمی (اسلام, یهود و مسیح) آدم و حوا از آن سیب خوردند و همین امر باعث اخراج آن دو از بهشت توسط خداوند شد. ولی در آیین یهود و مسیح امده که در بهشت دو درخت وجود داشت که یکی درخت علم و دانش و دیگری درخت زندگی و بخشیدن عمر جاویدان . به روایتی آدم و حوا از درخت علم و دانش سیب خوردند و درخت دوم(زندگی) پس از طرد شدگی آن دو نا پدید شد و در معبد(هرم) اسرار آمیزی لا مکان گردید. ملکه به سلحشور یک حلقه(همان حلقه ای است که تامی در اتاق جراحی گم می کند)می دهد و به او سفارش می کند که وقتی وارد باغ بهشت شدی این را دستت کن و از تنه ی درخت مقداری شیره برایم به ارمغان بیاور تا من هم برایت نقش حوا را بازی کنم. همین وعده او را ترغیب می کند که به دنبال درخت به سرزمین مایان ها که از درخت حفاظت میکنند رهسپار شود. او به همراه چند سرباز و یک کشیش از سرزمینش اسپانیا به دیار قبیله ی وحشی مایان ها(که در اپیزود سوم پی میبریم که آن سرزمین گواتمالا در آمریکای مرکزی است) میرود. در سرزمین مایان ها محل قرار گیری معبد اسرار آمیز نا معلوم است ولی کشیش در یک شب به طور اتفاقی و مرموزی به وسیله ی یک خنجر (که ان را از مشاور ملکه گرفته بودند) معبد را میابد. پس از اطلاع سلحشور او به آنجا یورش میبرد ولی پس ازکشته شدن افراد ش توسط مایان ها دستگیر شده و به زور به بالای هرم(معبد)می رود. در آنجا نگهبان و خادم درخت که بنا به تعریف تورات کروبیان نام دارند، در لحظه ی ورود به باغ به او حمله میکند و به قصد کشت با مشعلش به سرش ضربه می زند. تا اینجا داستان به روایت همسر تامی بود واو از تامی قبل از مرگش درخواست می کند که داستانش را تکمیل کند.این سئوال برای بیننده پیش می آید که چرا سلحشور و ملکه خود تامی و ایز(همسرش)هستند؟ پاسخ این است که اپیزود نخست فیلم، به کل جزوء تصورات تامی در حال مطالعه ی داستان همسرش می باشد و به همین دلیل خود را به جای سلحشور و ایز را به جای ملکه فرض کرده است. (حالا ادامه ی روایت ازدید تامی) بعد از اینکه سلحشور به ورودی باغ رسید نگهبان جلویش زانو می زند و می گوید:((ببخشید جد بزرگ، نمی دانستم شمایید، ما باید جاودانه باشیم و خونمان زمین را تغذیه کند)) و او گردن نگهبان را با همان خنجر می برد و وارد باغ(به تعبیر آیین یهود باغ عدن) گردیده و حلقه را هم دستش می کند. درخت افسانه ای از دید مایان ها آن درخت گفته شده ی ادیان ابراهیمی نیست که آدم و حوا از آن سیب خوردند، بلکه به عقیده ی آنها جد بزرگ(به نوعی آدم) خود را فدا کرد و درخت زندگی از کالبد جسمش رشد یافت. سلحشور از شیره ی درخت دیوانه وار تناول می کند و بعد از دقیقه ای شاخ و برگ گیاهان از جوارحش بیرون می زنند و به سرعت او را تبدیل به یک چمنزارمی کنند.
در اپیزود دوم درخت داخل حباب، نماد عشق، همسر و زندگی تامی است. در حقیقت شخص داخل حباب وجود کلی و شکل کمال یافته ی تامی می باشد. همین طور می بینیم میان اتفاقات اپیزود دوم و سوم رابطه وجود دارد. در اینجا تامی با درخت(همسرش) به سمت شیبالبا ستاره ی افسانه ای مایان ها می رود. شیبالبا به عقیده ی مایان ها پس از تبدیل شدن جسم جد بزرگ به درخت، سر او را فرزندانش در آسمان گرفتند و آن سر به ملکوت رفت و شیبالبا را ساخت. این ستاره بعد از نابودی، یک ستاره ی دیگری را به وجود می آورد. تامی به این خیال است که اگر به شیبالبا رود می تواند همسرش را دوباره متولد کند و در اپیزود سوم خود تامی واقعی را می بینیم که دیوانه وار به دنبال درمان بیماری همسرش می گردد. او بعد ازمطالعه داستان چشمه به روایت همسرش، به فکر پیدا کردن درخت زندگی می افتد و بعد از بدست آوردن قطعه ای کوچک از درخت، آن را بر یک میمون آزمایش می کند و تومور او به شکل عجیبی برطرف می شود. ولی تامی نمی تواند دیگر این درمان را روی همسرش امتحان کند چون ایزی قبل از کشف علاج می میرد. وقتی ایزی می میرد در حباب هم مشاهده می کنیم که درخت خشک میشود و بی روح. ولی تامی به شیبالبا امیدوار است. پس از رسیدن حباب به شیبالبا تامی تبدیل به نوری روشن می شود و تمام بدن و روحش را فرا می گیرد که این کنایه از به کمال رسیدن تامی درشیبالیباست………
داستان «عطش مبارزه » در آینده رخ می دهد. در این زمان حکومتی ستمگر به نام کاپیتول، همه ساله از میان ۱۲ منطقه ای که بر آنها حکمرانی می کند، از هر منطقه پسر و دختری را بر می گزیند تا در یک رقابت خشن با رقبای شان از منطقه های دیگر مبارزه کنند، در حالی که کل مراحل مبارزه از تلوزیون برای مردم پخش شده و در نهایت کسی برنده می شود که تنها فرد زنده مانده در این رقابت باشد. «کتنیس اوردین» داوطلب میشود تا به جای خواهر کوچکترش که از منطقه آنها برگزیده شده، به مبارزه برود...
"دکتر رایان استون" یک مهندس پزشکی نابغه در اولین ماموریت خود با شاتل فضایی به همراه فضانورد کهنه کار "مت کاوالسکی" در آخرین ماموریت پیش از بازنشستگی به فضا فرستاده می شوند.اما در یک گردش روتین فاجعه ای بزرگ رخ می دهد.شاتل بطور کامل متلاشی شده و آنها را در فضای بیکران و بدون جاذبه سرگردان می کند...
در طی ماموریت سفر به مریخ . فضانورد مارک واتنی به طوفان شدیدی بر میخورد که با خوش شانسی میتواند جان سالم بدر ببرد اما حالا با اندکی وسایل برای زنده ماندن او تنها داخل سرزمین مریخ است و باید راهی برای مخابره با زمین پیدا کند تا زنده بماند...
امریکا. در جریان انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۸۸، نوجوانی به نام «دانی دارکو» (جیک جیلنهال) یک شب توی خواب راه می افتد و از خانه خارج می شود و با خرگوش غول پیکر و زشت رویی به نام «فرانک» (دووال) ملاقات می کند که به او می گوید دنیا۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه ی دیگر نابود خواهد شد …
سالها پس از اینکه یک بیماری بیشتر انسانها را از بین برده و تعدادی از آنها را تبدیل به هیولا کرده،تنها بازمانده نیویورک تلاش می کند برای این بیماری یک درمان بدست بیاورد...
پس از اینکه بیگانگان با کشتی ها فضایی خود در اطراف زمین مستقر میشوند، یک زبانشناس متخصص بنام لوئیس بنکس (امی آدامز) توسط ارتش استخدام میشود تا بفهمد هدف آنها از آمدن به زمین چیست...
داستان فیلم در زمان آینده در شهر لس آنجلس اتفاق می افتد. تئودور « خواکین فونیکس » مرد میانسالی است که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از طرف افراد متقاضی به نامزدشان است. تئودور نامه های عاشقانه را به خوبی نگارش میکند ، گویی که عاشق ترین فرد روی زمین است. اما وی در زندگی شخصی خودش چندان موفق نیست...
زمانی که آزمایشاتی جهت بدست آوردن درمانی برای آلزایمر بر روی میمون ها انجام میشود، یک میمون که از لحاظ ژنتیکی جهش یافته است، هوش بالایش را به کار می گیرد تا بقیه هم نوعانش را برای رسیدن به آزادی رهبری کند.
در سال ۲۰۲۷ نسل بشر عقیم شده و مدت هجده سال است که هیچ کودکی بدنیا نیامده است. در این زمان در کشور انگلستان یک حکومت فاشیستی برقرار است که با مخالفین و شورشیان بشدت برخورد می کند. در چنین اوضاعی مردی شکست خورده به اسم تئو فارون که تنها دوستش پیرمردی به اسم جاسپر است، با جولین که در گذشته با او رابطه داشته برخورد می کند. جولین رهبر یکی از گروه های ضد حکومتی است که بیست سال پیش از تئو باردار شده و نوزادی بدنیا آورده اما تئو ناخواسته باعث مرگ این کودک شده است. اکنون جولین از تئو می خواهد که به او کمک کند…