سواف برای فرار از زندگی شوربختانه اش تصمیم می گیرد به ارتش بپیوندد. با شروع جنگ خلیج فارس او به همراه سربازان دیگر بعنوان دفاع از صحرا به عربستان سعودی فرستاده می شود. او به همراه هزاران سرباز دیگر که نه دشمن را می شناسند و نه از دلیل حضور خود در آنجا مطلع هستند در میان صحرا انتظار رویارویی با دشمن را می کشند…
فیلم با این مونولوگ آغاز می گردد: سالها قبل یه مرد اسلحش رو آماده کرد و به جنگ رفت. بعد از جنگ او سلاحش را به اسلحه خانه برگرداند، و یقین پیدا کرد کارش با اسلحش تموم شده ولی کار دیگری که به بتواند با دستانش انجام دهد وجود نداشت، مثل عاشق شدن، ساختن خانه، عوض کردن پوشک بچه و... چون که دستانش به اسلحه عادت کرده بود. از همین ابتدا تا حدی می توان متوجه شد که با فیلمی ضد جنگ روبرو هستیم. ابتدای فیلم از نظر من بسیار زیباست. پس از مونولوگ ابتدایی بلافاصله با صدای بسیار بلند سرگروهبان که مشغول داد زدن سر سربازانش است و سربازانی که بلند بله قربان می گویند در حالیکه دوربین روی چهره ی سوافورد ( جلینهال) زوم کرده است، وارد فیلم می شویم. فیلم بدون هیچ مقدمه و کاملا شوکه کننده آغاز می شود. چند دقیقه ابتدایی فیلم مخاطب را یاد غلاف تمام فلزی کوبریک می اندازد. تمرین های سخت، صداهای بلند و دیالوگهای جالب بین ارشد و سرباز. شخصیت اصلی داستان سوافورد است که به گروهان جدیدی منتقل می شود. در آنجا به عنوان تک تیرانداز تمرین می بیند و پس از پشت سر گذاشتن تمرینات طاقت فرسا به همراه دوستانش راهی جنگ خلیج فارس می شود تا از چاههای نفت عربستان محافظت کند. در ابتدا شور و اشتیاق فراوان سربازان را می بینیم که با فریادها و هوراهای بلند که در اثر جوزدگی و پاسخ به فرمانده است، میل فراوانی برای زودتر جنگیدن و انتقام از صدام دارند. اما با پیش رفتن فیلم دیگر اثری از این شور و اشتیاق نمی بینیم و هر چه می بینیم تنها سرخوردگی و انزواست. در همین ابتدای سفر دیالوگهای جالبی بین سربازان رد و بدل می شود که به نوعی سیاست های آمریکا مبنی بر فروش اسلحه و مهمات به عراق و تغییر یکباره این سیاست ها در قبال عراق را نشان می دهد.
هنگامیکه سربازان به عربستان می رسند انتظار جنگیدن با دشمن را دارند اما خبری از دشمن نیست. روزها سپری می شوند، تمرین ها بیشتر می شوند و سربازان فقط به صورت فرضی جنگیدن را تجربه می کنند. باز هم زمان سپری می شود و خبری از دشمن نیست. دیگر خبری از اشتیاق ابتدایی سربازان نیست، اشتیاق جای خود را به انتظار و تعلیق داده است و آنها از روی ناچاری اوقات خود را به پوچی و سرگرمی های نه چندان جالب، سپری می کنند. در سکانسی، گروه خبرنگاری به اردوگاه می آید تا از حال و روز سربازان گزارشی تهیه کند. فرمانده به تمامی سربازان گوشزد می کند که وانمو کنند در آنجا خوشحالند و احساس شادی می کنند و از اینکه به کشورشان از این راه خدمت می کنند به خود افتخار می کنند. وقتی یکی از سربازان اعتراض می کند فرمانده به او می گوید که تو تفنگدار دریایی هستی و حقی برای مصاحبه آزاد نداری. بالاخره در روز صد و هفتاد و پنجم عملیات آنها شروع می شود و نظامیان عازم ماموریت می شوند. در ابتدای عملیات فرمانده به سربازان قرصی می دهد که به در مقابل بمبهای شیمیایی امنیت داشته باشند اما باید فرمی هم امضا کنند که در صورت اینکه اتفاقی برایشان افتاد مسئول آن اتفاق خودشان هستند در صورتی که آنها را باید به اجبار بخورند. فیلم پر است از کنایه به عنوان مثال بی سیم خراب، هواپیمایی که نیروهای خودی را بمباران می کند، به آتش کشیده شدن اردوگاه و یا در سکانسی فوتبال آمریکایی که قرار است نمایشی از قدرت سربازان جلوی دوربین خبرنگاران باشید تبدیل به نمایشی مضحک و زننده می شود و فرمانده مجبور می شود خبرنگاران را از صحنه دور کند. فیلم طنز تلخ و سیاهی دارد، این طنز تلخ در برخی از سکانسها فوق العاده تکان دهنده می شود. در جایی از فیلم سربازان به چاههای نفتی که اتش گرفته اند می رسند. نفتی سر رو روی آنها را سیاه می کند و در چند سکانس به کلی همه جارا سیاه می کند و تنها شعله های سوزان آتش هستند که زمین را روشن کرده اند. گویی همین نفت و جنگ بر سر آن است که زمین را به سوی جنگ و تباهی و سیاهی می کشاند. فیلم کمی هم مولفه های سورئال دارد. مثلا در همین سکانس وقتی سوافورد مشغول قدم زدن است اسبی را وسط صحرا می بیند که تمام وجودش را نفت پوشانده است و یا در جایی دوست خود را در رویا میبیند. در میان دشت پر از نفت و آتش و در بین این سیاهی ها، یکی از سربازها جنازه ی زنی مرده را گیر آورده و وقتش را با او سپری می کند.
گروهان در اینجا هم اثری از دشمن نمی بینند، آنها به گورستانی از ماشین های سوخته می رسند که پر است از جنازه های آتش گرفته که معلوم نیست به چه کسی تعلق دارد. بالاخره در نیمه ی پایانی فیلم به سوافورد و همکارش دستوری ابلاغ می شود مبنی بر اینکه آنها باید به فرودگاهی رفته و دو تن از افسران ارشد حاضر در آنجا را بکشند. آنها با خوشحالی هر چه تمام تر از اینکه بالاخره می توانند شلیکی واقعی داشته باشند، عازم فرودگاه می شوند. وقتی سوافورد هدف را می یابد و نشان اسلحه را روی او زوم میکند، یکی از فرماندهان از راه می رسد و ماموریت آنها را لغو میکند و همان لحظه باز هم هواپیماها از راه می رسند و فرودگاه را بمباران می کنند. وقتی انها با سرافکندگی به قرارگاه بر میگردند متوجه می شوند که جنگ تمام شده. جنگی که این سربازان فقط سیاهی لشگر آن بودند. سربازانی که پس از جنگی بی علت، دیگر خودشان نیستند و همواره تحت تاثیر روزهای سختی که سپری کرده اند هستند. همانطور که سوافورد در مونولوگ انتهایی فیلم می گوید ما هنوز در حال و هوای صحرا باقی ماندیم. یکی از بزرگترین مسائلی که فیلم مطرح میکند حال و هوای سربازان در خلال جنگ است. تنهایی، پوچی و فکر و خیالی که انها را رها نمی کند. آنها همواره مشوشند به خصوص به لحاظ عاطفی. سوافورد به عنوان شخصیت اصلی داستان شریکش را از دست می دهد و متوجه می شود او با پسر دیگری رابطه دارد. اما اوج تکان دهندگی فیلم جایی است که همسر یکی از سربازان برای او فیلم شکارچی گوزن را می فرستد، اما وقتی فیلم را میبینیم متوجه می شویم که آن فیلم شکارچی گوزن نیست بلکه همسرش از خیانت خود فیلم گرفته و در کمال بی شرمی، برای او فرستاده تا انتقام این دوری را از او گرفته باشد. یکی از مهم ترین نکان مثبت فیلم بازی جیک حلینهال و علی الخصوص بازی جیمی فاکس در نقش سرگروهبان است. برخی از صحنه پردازی های فیلم هو واقعا عالیست به خصوص سکانسهای مربوط به چاههای نفت. در کله خمره ای فیلمی است پر از طعنه و کنایه های به شدت تلخ که در شکل طنز، واقعیت های تاثیرگذاری را بیان میکند. واقعیتی از جنگ و تاثیر مخرب آن بر هر دوطرف به خصوص سربازانی که خودشان هم علت حضورشان را درک نمی کنند و نمی دانند برای چه هدفی باید بجنگند. از نظر من این فیلم یکی از بهترین فیلمهای سم مندس به حساب می آید.
عروس آدم کش به راهش برای انتقام گیری از رئیس سابقش «بیل»، ادامه میدهد. دو عضو باقی مانده از گروهی که چهار سال پیش به او خیانت کردند، هدف های جدید او هستند.
داستان حول محاصرهی صدها هزار سرباز بریتانیا، بلژیک، فرانسه و کانادا توسط ارتش آلمان میباشد. این نیروها در ساحل به دام افتادهاند و در حالی که پشت به دریا کردهاند و نیروهای دشمن هر لحظه نزدیکتر میشوند، مرگ خود را حتمی میبینند...
در سال ۲۰۷۲ وقتی که رئسای تبهکاران می خواهند از شر کسی خلاص شوند، او را به ۳۰ سال قبل در زمان منتقل می کنند، جایی که گروهی از قاتلین حرفه ای معروف به «لوپر» انتظار هدف را می کشند تا او را از بین ببرند. «جو» ( جوزف گوردن لویت ) یک لوپر است که متوجه میشود هدف جدیدش، نسخه میانسال خودش از سال ۲۰۷۲ ( بروس ویلیس ) می باشد...
باز هم شهری گرفتار خشونت و گروه های خلافکار شده است و این بار نه یک قهرمان ، که گروهی از افراد که دارای قدرتهای خارق العاده و منحصر به فردی هستند در کنار یکدیگر جمع می شوند تا شهر را از جنایت پاک کنند. شهری که دیگر همه چیز آن در فساد غرق شده است از مقامات تا پلیس ها خیابانی . اما در این بین افرادی با کمک همدیگر سعی در بهبود اوضاع میکنند. اما نبرد با جنایتکاران همیشه با خونریزی و کشتار همراه است…
زمانی که آزمایشاتی جهت بدست آوردن درمانی برای آلزایمر بر روی میمون ها انجام میشود، یک میمون که از لحاظ ژنتیکی جهش یافته است، هوش بالایش را به کار می گیرد تا بقیه هم نوعانش را برای رسیدن به آزادی رهبری کند.
سال 2154، انسان های ثروتمند روی یک ایستگاه فضایی زندگی کامل و بی نقصی را تجربه می کنند. در حالی که بقیه مردم روی کره زمین که ویرانه ای از آن باقی مانده، هستند. در این احوال مردی بنام «مکس» (مت دیمون) ماموریتی را آغاز می کند که ممکن است برابری را میان تمام انسان ها برقرار کند...
ویل اسمیت در این فیلم یک قهرمان بزرگ در شهر است که زندگی سختی دارد و به دلیل یک رابطه مشکوک با همسر مردم ، از چشم مردم شهر افتاده است و او سعی می کند که دوباره شهرت و شخصیت خود را باز گرداند و در نزد مردم دوباره همان قهرمان قبلی شود …
داستان فیلم که براساس واقعیت می باشد درباره "کریس کایل" سرباز نیروی دریایی آمریکا است که توانست تبدیل به ماشین آدم کشی ارتش امریکا شده و رکورد بیشترین کشتن دشمنان در جنگ بعنوان یک تکتیرانداز آمریکایی را از آن خود کند...
در پروازی اکتشافی بر فراز اقیانوس هند، «ستوان پیت ماوریک میچل» ( کروز ) و همراهش، «ستوان نیک گوس برادشا»( ادوادز )، چند میگ جنگی دشمن را با مانورهای غیر معمول از میدان به در می برند و برای شرکت در کلاس های مدرسه ی آموزشی نخبگان نبرد هوایی نیروی دریایی در کالیفرنیا ( معروف به تاپ گان ) انتخاب می شوند و...