موضوع درباره مرد جوانی است که با حقه و کلک مجبور شده تا پدربزرگش را با نقش آفرینی دنیرو که یک ژنرال سابق ارتش است برای تعطیلات تابستانی به فلوریدا برساند. پدربزرگش فکر میکند که نوهاش میخواهد ازدواجی بکند که برای آن درست تصمیم نگرفته است.
زمانی که دختر یک کهنه کار مرکز پلیس و شوهرش، یک افسر پلیس ارشد که از او جدا شده است، ربوده شده و گروگان گرفته می شوند، چاره ای ندارند جز اینکه از قوانینی که شخص گروگان گیر تعیین می کند پیروی کنند : اینکه آنها پیامی به تمامی واحد های پلیس بفرستند تا آنها به محلی اعزام شوند که ...
راستی گریزولد که جدیدا از لحاظ احساسی از خانواده اش دور شده، تصمیم می گیرد به همراه همسر و فرزندانش در سفری جاده ای به ولی ورد بروند اما در حین سفر اتفاقات مختلفی رخ می دهد که …
داستان فیلم در مورد یک آدم خطرناک محکوم به زندان می باشد که یک شب بارانی به خانهی یک زن تنها که با دو فرزندش زندگی میکند، رخنه می کند و از او می خواهد که از تلفن اش استفاده کند و اینجاست که زن بیچاره و فرزندانش گرفتار این آدم خطرناک می شود...
سندی پترسون که تاجری میانسال است از دنور راهی میامی می شود تا با زن فریبکاری که هویت او را دزدیده و در قالب خانم خانه دار بی آزاری زندگی می کند، رو به رو شود...
بیش از یک دهه از آخرین باری که جیم و میشل و استیفر و دیگر بچه ها دوران نوجوانی را با مشکلات خاص خودشان سپری کردند می گذرد. آنها به تازگی قرار گذاشته اند تا در آخر هفته دوباره دور یکدیگر جمع شوند و یاد و خاطره های گذشته را زنده کنند. اما با ورود دختری دبیرستانی به جمع آنها، بار دیگر مشکلات قدیمی نمایان می شود...
این فیلم که بازسازی فیلمی به همین نام محصول سال 1990 محسوب می شود، در مورد کهنه سربازی به نام جیکوب سینگر است که پس از بازگشت از جنگ ویتنام سعی می کند سلامت عقل خود را حفظ کند. در واقع او به وسیله وهم و خیالات و همچنین فلش بک هایی از گذشته که خاطرات بد جنگ را برای او زنده می کنند، به ستوه آمده است. همچنان که افراد و دنیای اطراف جیکوب تغییر می کنند، جیکوب به سرعت وارد بحرانی بزرگ می شود…
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...