داستان فیلم در زمان حال و در شهر لس آنجلس روایت میشود، و دربارهٔ رابطهای عاشقانه میان سباستین (رایان گاسلینگ) یک پیانیست جاز، و میا (اما استون) هنرپیشهای آرزومند است...
داستان در مورد نویسنده هالیوودی موفقی به نام “گیل پندر” (با بازی اوون ویلسون) است که همراه با نامزدش و خانواده او به فرانسه سفر می کند. قرارگیری گیل پیرامون افرادی که نامزدش با آن ها رابطه ای دوستانه دارد، برای او راضی کننده نیست و تصمیم می گیرد زمان خود را صرف پیاده روی های انفرادی در خیابان ها و کوچه های پاریس کند. اولین نقطه عطف فیلم زمانی است که با نواخته شدن ناقوس کلیسا، گیل سفری در زمان انجام می دهد تا به طرزی باور نکردنی گام به دوران “اسکات فیتز جرالد” و “ارنست همینگوی” بگذارد و به این طریق فیلم از حالت اولیه خود خارج می شود. محیط جدید، تغییراتی در شخصیت خوددار و تا حدی سرخورده گیل و رابطه او با نامزدش ایجاد می کند. گیل عصر طلایی تاریخی خود را یافته و زندگی زناشویی و معمول او دستخوش تغییراتی می شود...
داستان فیلم درباره ی بازیگری افول کرده به نام ریگن است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام “مرد پرنده” را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته است. اما اکنون با فراموشی این فیلم ، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد. اما…
داستان در مورد پسری به نام "Takao" هست که مدرسه را نادیده گرفته و می خواهد یک کفاش بشود؛ او در یک باغ ژاپنی، طراحی کفش می کند و روزی دختری به نام "Yukino" را ملاقات می کند و کم کم این ملاقات ها زیاد می شود اما تنها در روزهای بارانی این اتفاق می افتد...
"سوزان" یک گالریدار موفق است که به طور اتفاقی با رونوشتی از رمان منتشرنشده شوهر سابقش "تام" مواجه میشود که حاوی مطالب خشونت آمیز و یک انتقام نمادین است...
من در یک روز عالی در مدرسه و یک کتاب پیدا کردم که یک دفتر خاطرات بود که همکلاسی من، ساکورا یاماچی، به صورت مخفی نوشته بود. در داخل آن نوشته شده که به علت بیماری پانکراس او روزهای اخر عمرش را میگذراند...
داستان انیمیشن در رابطه با دختر شش ساله ای به نام هوتارو می باشد که در جنگل محل زندگی خود گم می شود. این جنگل که مملو از اشباح کوهستان می باشد محل بسیار خطرناکی برای یک بچه کوچک می باشد، اما هوتارو در جنگل با یک شبح مهربان به نام جین آشنا می شود. جین که یک شبح مهربان می باشد در جنگل کمک های بسیاری به هوتارو می کند اما او یک مشکل بزرگ دارد و مشکل او این است که اگر زمانی انسانی به او دست بزند، او برای همیشه ناپدید می شود....
آدم کشي حرفه اي به نام «لئون» (رنو) در آپارتماني در محله ي ايتاليايي هاي نيويورک زندگي مي کند. «استانسفيلد» (اولدمن)، مأمور فاسد پليس، تمام خانواده ي همسايه را مي کشد و تنها دختر دوازده ساله شان، «ماتيلدا» (پورتمن) که براي خريد بيرون رفته جان سالم به در مي برد.«ماتيلدا» به «ليون» پناه مي برد و خيلي زود اين دو با يک ديگر دوست مي شوند...
«رندل پاتریک مک مورفی» (نیکلسن) برای خلاصی از مقررات سخت زندان و کار اجباری روزمره خود را به دیوانگی می زند و به یک آسایشگاه روانی فرستاده می شود. خیلی زود آن جا را زندانی نفرت انگیزتر می یابد که پرستاری سادیست، «میلدرد راچد» (فلچر)، آن را اداره می کند ……
پنج دانش آموز دبیرستانی که هر یک اخلاق و خصوصیات های خاص خود را دارند در یکی از جلسات تنبیه با هم آشنا میشوند. آشنایی که زندگی همه آنها را عوض میکند و ...
پس از اینکه بیگانگان با کشتی ها فضایی خود در اطراف زمین مستقر میشوند، یک زبانشناس متخصص بنام لوئیس بنکس (امی آدامز) توسط ارتش استخدام میشود تا بفهمد هدف آنها از آمدن به زمین چیست...
«راوی» (نورتن)، جوانی پریشان حال پی می برد که به کمک مشت بازی با دست های برهنه، بیش از هر زمان دیگری احساس زنده بودن می کند. او و «تایلر دردن» (پیت) که به دوستانی صمیمی تبدیل شده اند، هفته ای یک بار با هم ملاقات می کنند تا با هم مشت بازی کنند. در حالی که افراد دیگری هم به باشگاه شان می پیوندند، محفل شان به رغم آن که رازی است بین شرکت کننده هایش، شهرت و محبوبیت یک باشگاه زیرزمینی را پیدا می کند.
«فارست گامپ» (تام هنکس) مادرزاد دچار اختلالاتی ذهنی و جسمی است. در کورکی به طور معجزه اسایی توانایی راه رفتن را بدست می آورد اما همچنان ضریب هوشی اش بسیار از حد نرمال پایینتر است. مادرش با تلاش فراوان او را به مدرسه می فرستد. بر اساس سلسله ای از حوادث به موفقیتهایی بزرگ دست پیدا می کند. به جنگ ویتنام می رود و به عنوان قهرمانی دست پیدا می کند. و حتی عاشق می شود...
ولادیسلاو (برودی) که یک نوازنده متبحر پیانو است ، مشغول یک اجرای رادیوئی است که انفجار یکی از بمب های آلمان نازی استودیوی رادیو ورشو را به هم می ریزد. ورشو تحت حمله نازی ها قرار گرفته و خانواده ثروتمند ولادیسلاو از جمله پدر ، مادر ، برادرش هنریک و خواهرانش بعد از اشغال این شهر ناچار به ترک آپارتمان مجهزشان هستند. رفتارهای خصمانه ای که با یهودیان می شود این خانواده را نیز می آزارد اما هنوز هیچ کس هدف واقعی این برنامه را نمی داند ، تا اینکه نازی ها یهودیان را سوار یک واگن باری می کنند تا به جایی نامعلوم ببرند. یکی از آشنایان خانواده در پلیس یهودی او را بیرون می کشد و با کمک دوست دیگری در آپارتمانی پنهان می شود. مدتی بعد ورشو غرق گرسنگی ، نکبت و بیماری می شود و ولادیسلاو با مو و ریشی بلند مدام تغییر مکان می دهد تا کسی او را پیدا نکند ، اما سروانی آلمانی ولادیسلاو را در خانه ای متروکه پیدا می کند و …