در سالهاى جنگ جهانى اول در کشور تومانیا ، سربازى به نام « چارلى » ( چاپلین ) بر اثر سانحه ى سقوط هواپیما حافظه اش را از دست میدهد. او وقتى چشم باز میکند خود را در یک آسایشگاه روانى مییابد و پس از مدتى که طى آن حاکمیت کشور به دست دیکتاتورى به نام « هینکل » ( چاپلین ) افتاده ، از آن جا مرخص میشود و به …
چارلی چاپلین با موهای سیاه و کت و شلوار سیاه و عصای سیاه و پیراهنی سفید و با سبیل کوتاه و سیاه و ابروهای سیاه.... و در نهایت جذاب ترین عضو صورتش یعنی چشم ها.... سفیدی چشم چاپلین همیشه توی خاطره همه ما هست.شاید خیلی ها طرز راه رفتن او را بیشتر دوست داشته باشند که ادای دینی ست به لقب "ولگرد". ولی این جمله را که "چشم یک بازیگر مهمترین ابزار کاری اش محسوب می شود "، دلیلی بر ادعای خودم می دانم که چارلی در تمام فیلم هایش با چشم های سیاه و سفیدش با مخاطب حرف می زند،به خصوص در فیلم های صامتش.
از طرفی تیپ مخصوص او که برایش لقب ولگرد را به ارمغان آورد، با نقش هایی که ایفا کرده،کلمه ی ولگرد را در ذهن مخاطبان مبدل به واژه ای نمود مخصوص شخصیت هایی که هرچند در جامعه مقامی برای خود ندارند ولی همواره دوست داشتنی هستند! او برای نخستین بار در تیپ ولگرد،در کمدی "مسابقه ی اتومبیل رانی در ونیز" ظاهر می شود.
فیلم "دیکتاتور بزرگ" نخستین فیلم ناطق چارلی چاپلین است که در سال 1940 اکران شد.همچنین نخستین فیلمی است که در سه رشته ی بازیگری، تهیه کنندگی و کارگردانی، نامزد دریافت جایزه ی اسکار می شود.داستان این فیلم بین جنگ جهانی اول و دوم اتفاق می افتد و طبیعی ست که مخاطب جدا از موضوع جنگ که پس زمینه ی فیلم است، جزئیات و فضای موجود در یک کشور درگیر جنگ را به طور طبیعی حس می کند. با این تفاوت که این یک فیلم کمدی است و دارای طنزی آکنده از نحوه ی نگرش کارگردان به اشخاص درگیر در جنگ.
چاپلین نمی خواهد چون دیگر فیلم هایی که درمورد شخصیت ها و تیپ های برجسته جامعه ساخته می شود (چون همشهری کین) وارد زندگی شخصی و روحیات درونی شخصیت شود.چرا که فشار و روحیه ی جنگی محیط، فرصتی برای بروز "من " نمی دهد.و همه چیز در بیرون و بدون اراده اتفاق می افتد.در واقع " من" حرفی برای گفتن ندارد.
او محیط را به عنوان عنصر اصلی و تاثیرگذار،عنصری که می تواند انسان را تک بعدی و متمایز جلوه دهد، می داند.چاپلین گفته ی هگل را که" انسان شریف هرگز به اندازه ی کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست" در این فیلم پیاده می کند.اما همان طور که اشاره شد محیط را نیز در این جریان وارد کرده و به آدنوید هینکل،دیکتاتور این فیلم،که خود چارلی چاپلین این نقش را بازی کرده،اجازه ی بروز احساس را نمی دهد.زیرا که اطرافیان از او انتظار برخورد عقلانی و بر اساس قدرت دارند. فی الواقع در جنگ مجالی برای احساس نیست. و اولین پیامد این نگرش به وجود آمدن دیکتاتور است. البته در "دیکتاتور بزرگ" بحث بر چرایی بروز دیکتاتور نیست.
بلکه به پیامدهای بعد از آن پرداخت شده است. در طرف مقابل،شخصیت ضد قهرمان یا همان قطب متضاد، مردی است که مغازه ی سلمانی دارد و چاپلین در نقش همیشگی اش،ولگرد ظاهر می شود. در جامعه ی دیکتاتوری قدرت همچون هرمی از مقام اول جامعه شروع شده و به زیر دست ترین افراد می رسد. در اینجا نیز مرد سلمانی جزو زیر دست ترین افراد است.هنگامی که او در منطقه ی جنگی حضور دارد،می بینیم که هر قدرتی اجرای دستورات را به زیر دست خود محول می کند و در نهایت به مرد سلمانی می رسد.شاید اگر کارگردان دیگری بود در این صحنه از مرد سلمانی یک قهرمان می ساخت که دنیا را نجات می دهد.اما چاپلین با نگاه رئالیستی خودش نشان می دهد که زیر دستها افراد ضعیفی هستند و برای همین همیشه پایین هرم می مانند.
و نکته ی دیگر، که همانا برمی گردد به نگرش هگلی کارگردان، معروف ترین صحنه ی فیلم است. جایی که دیکتاتور همه ی افراد را بیرون کرده و چون مردی شروع به عشق بازی با معشوقه اش می کند! او با بادکنک کره ی زمین می رقصد. و مواظب است صدمه ای به آن نرسد! ولی در نهایت زمین می ترکد و بادکنک ترکیده در دستش آویزان می ماند. تصویر متشابه این،در مغازه ی سلمانی رخ می دهد.هنگامی که مرد سلمانی برای اینکه یاد بگیرد چگونه موی زنان را آرایش کند، بر موهای معشوقه اش تمرین می کند.اما طبق عادت، شروع به تیغ زدن صورت زن می کند!
تصاویر دیگری که همه و همه نشان از واقعیت جنگ و اقشار مختلف درگیر در جنگ هستند، فضای فیلم را تبدیل به دو قسمت بزرگ و کوچک می کند!که در هر دو قسمت چارلی چاپلین حضور دارد:یکی در نقش دیکتاتور و دیگری در نقش مرد سلمانی....
کلنل هانس لاندا یک فرد نازی و به شدت یهود ستیز است. او به دلیل دشمنیاش با یهودیان لقب شکارچی یهودی دارد. آلدو یهودی و سردستهی گروه حرامزداهها است. این گروه بسیار خشن است و روی پیشانی قربانیانش سواستیکا حک میکند. هدفشان کشتن نازیها و در نهایت کشتن هیتلر است ...
در جریان جنگ جهانی دوم، گروهی از سربازان امریکایی به پشت خطوط دشمن نفوذ می کنند تا یک سرباز چترباز بنام رایان، که تمام برادرانش در جنگ کشته شدهاند، را نجات دهند...
«ترومن بربنک» (کری)، کارمند معمولی یک شرکت بیمه، یک زندگی معمولی در شهری معمولی دارد. اما «ترومن» که از زندگی اش راضی نیست و می خواهد دنیا را ببیند، سرانجام کشف می کند که ستاره ی یک نمایش تلویزیونی زنده است…
اعضای خانواده کی-تایک که همگی بیکار هستند، علاقه زیادی به زندگی در پارک ها دارند اما هنگامی که درگیر یک حادثه غیر منتظره می شوند، همه چیز تغییر می کند…
ولادیسلاو (برودی) که یک نوازنده متبحر پیانو است ، مشغول یک اجرای رادیوئی است که انفجار یکی از بمب های آلمان نازی استودیوی رادیو ورشو را به هم می ریزد. ورشو تحت حمله نازی ها قرار گرفته و خانواده ثروتمند ولادیسلاو از جمله پدر ، مادر ، برادرش هنریک و خواهرانش بعد از اشغال این شهر ناچار به ترک آپارتمان مجهزشان هستند. رفتارهای خصمانه ای که با یهودیان می شود این خانواده را نیز می آزارد اما هنوز هیچ کس هدف واقعی این برنامه را نمی داند ، تا اینکه نازی ها یهودیان را سوار یک واگن باری می کنند تا به جایی نامعلوم ببرند. یکی از آشنایان خانواده در پلیس یهودی او را بیرون می کشد و با کمک دوست دیگری در آپارتمانی پنهان می شود. مدتی بعد ورشو غرق گرسنگی ، نکبت و بیماری می شود و ولادیسلاو با مو و ریشی بلند مدام تغییر مکان می دهد تا کسی او را پیدا نکند ، اما سروانی آلمانی ولادیسلاو را در خانه ای متروکه پیدا می کند و …
غلاف تمام فلزی ماجرایی تلخ و گزنده را در خلال جنگ ویتنام و در یک پایگاه آموزش تفنگداران نیروی دریایی ارتش آمریکا و بعد از آن در میدانهای جنگ در ویتنام روایت میکند. فیلم انتقادی به تزریق روحیه وحشیگری و جنگطلبی به سربازان بیچاره آمریکایی و تبدیل کردن آنها به حیوانات دست آموز است...
بعضی وقتا زندگی آنطور که ازش انتظار داریم پیش نمیرود. "پت سولاتانو" همه چیزش را باخته. خانهاش، شغلش و حتی همسرش. هم اکنون او بر بازسازی زندگیش مصمم است و میخواهد رابطهش با همسرش را درست کند ولی باید شرایط سختی را پشتسر بگذارد...
«کارمن» (خیل)، مادر «اوفلیا» (باکرو)، به تازگی با «ویدال» (لوپس) سروان بی رحم ارتش «ژنرال فرانکو» ازدواج کرده است. خیلی زود «اوفلیای» کوچک، که تازه خانواده اش در یکی از دهکده های دور افتاده ی اسپانیا خانه گرفته، در دنیای تخیلی خود غرق می شود و وارد هزارتویی می شود که «پان» (جونز) موجودی افسانه ای، بر آن حکم می راند… این فیلم ساخته گیلرمو دل تورو کارگردان فیلم های پسر جهنمی و تیغ ۲ است.
«گوییدو» ی یهودی (بنینی) شیفته ی یک معلم مدرسه به نام «دورا» (براسکی) می شود و با استفاده از طنز و شوخی سرانجام به هدفش می رسد و با او ازدواج می کند. اما چند سال بعد، او از همین حس طنز و شوخی خود باید بهره ببرد تا پسرش را در اردوگاه کار اجباری حفظ کند...