یک مبلغ مذهبی ۲۶ ساله به جزیره دورافتاده سنتینل شمالی سفر میکند، مصمم است تا یک قبیله منزوی را به دین خود دعوت کند، در حالی که مقامات تلاش میکنند قبل از وقوع آسیب احتمالی مداخله کنند.
در یک برج در حال احداث در تهران، عده ای کارگر ایرانی و افغانی مشغول به کار هستند. لطیف کارگر و مسئول خدمات و تغذیه ی کارگران، باخبر می شود که بعد از مجروح شدن یک کارگر افغانی، اینک پسر او رحمت، جایش مشغول کار است. به دلیل جثه ضعیف رحمت، معمار وظیفه ی لطیف را به وی می سپارد و لطیف کار راحت خود را از دست می دهد. این کار وی را عصبانی می کند و در پی آزار رحمت برمی آید. یک روز متوجه می شود که رحمت در واقع دختری است به نام باران که از سر ناچاری به جای پدر کار می کند...