«سوپرمن» بعد از نبردی با «ژنرال زاد» که منجر به نابودی سیاره اش کریپتون، تلاش می کند تا دریابد غیر از خودش کس دیگری نیز نجات یافته است یا خیر. به همین دلیل شش سال از دنیا دور می می ماند. زمانی که باز می گردد درمی یابد که دنیا به قهرمانی چون او دیگر نیازی ندارد و محبوبش «لوا لین» نیز در غیاب او صاحب معشوق و زندگی تازه ای شده است. همزمان دشمن قدیمی او، «لکس لاتور» شیطان صفت نیز که به تازگی از زندان آزاد شده، سرگرم طراحی نقشه های پلید تازه ای است. سوپرمن برای نجات دنیا و به چنگ آوردن عشق محبوب پیشین خود ناچار به مبارزه در دو جبهه می شود.
اندرسون که یک برنامه نویس است متوجه شده که چیزی در دنیا درست نیست, او مدتی است که به دنبال رد پایی از شخصی به نام مورفیوس می گردد تا بتواند با او دیدار کند و برای سوالاتی که در ذهنش دارد جوابی پیدا کند! روزی این تماس از طریق دختری به نام ترینیتی صورت می گیرید و باعث می شود تا زندگی آقای اندرسون به طوری کامل تغییر پیدا و از دنیای ماتریکس بیدار شده تا دنیای واقعی را که سال ها از او مخفی شده بود را ببیند و…
یک مدیر مالی که دچار رکود و مشکلات زیادی در حرفه خود شده است، وارد دنیای خیالی دختر خود شده و راه حل مشکلاتش را پیدا می کند...
« دیمتریوس » ( ماتیور ) حافظ خرقه ى مسیح است و چون جاى آن را به سربازان رمى نمىگوید ، به عنوان گلادیاتور به میدان مبارزه برده مىشود . از طرف دیگر « مسالینا » ( هیوارد ) ، همسر سزار آینده ، « کلادیوس » ( جونز ) مجذوب « دیمتریوس » شده است...
دو موش مامور، بیانکا و برنارد، به استرالیا می روند تا یک پسر بچه و یک عقاب طلایی نادر را پیدا کنند و از دست یک شکارچی بدذات نجات دهند...
دنیا در حال پایان یافتن است و یک سیل عظیم و مهلک در حال نابود کردن تمام دنیا می باشد . در چنین شرایطی گروهی از حیوانات شروع به ساختن یک قایق می کنند تا بتوانند خود و دوستان خود را از این مهلکه نجات دهند .....…..
مدت کوتاهی پیش از مرگ "داوود نبی"،پیامی از طرف خدا مبنی بر اینکه او باید پسر کوچکش "سلیمان" را به عنوان جانشینش انتخاب کند به او می رسد.اما "آدونیا" پسر بزرگترش که از این انتخاب راضی نیست سوگند میخورد تاج و تخت را پس بگیرد و ...
درباره گروهی نوجوانان است که موفق می شوند به راز کارکرد یک ماشین زمان پی ببرند. اما پس از این آگاهی آنها با استفاده های مختلف از این دستگاه شرایط سختی برای خودشان بوجود می آورند که باعث میشود …
«فارستر» (کانري)، نويسنده اي که پس از بردن جايزه ي پوليتسر در چند دهه ي قبل ديگر کتابي ننوشته، و «جمال» (براون)، پسري شانزده ساله که اشتياقي نهفته براي نوشتن دارد، در دنياي خود زندگي مي کنند. «جمال» روزي از سر اتفاق با «فارستر» آشنا مي شود. اين دو، پس از آشنايي اوليه، يک ديگر را به نوشتن تشويق مي کنند و به رغم تفاوت سن و پايگاه طبقاتي شان، با هم رفيق مي شوند.
=میا و جان یک زوج جوان هستند که بزودی صاحب فرزندی خواهند شد. اما زمانی که جان برای میا یک عروسک قدیمی می خرد و به او هدیه می دهد، اتفاقات ناگواری برای این زوج رخ می دهد که…