زمانی که بابا قبوضش را نمی پردازد، زندگی یک کوکتل خوشگل جنوبی نیمه یهودی، نیمه ایرلندی با خرید و وبلاگ نویسی برای چیزهای عجیب و غریب و خنده دار شکل می گیرد.
بووی که پس از نقشآفرینی برجستهاش در فیلمی هراسانگیز با مضمون دلقکهای قاتل به شهرت چشمگیری دست یافته بود، اکنون خود را در چنگال هواداری روانپریش اسیر مییابد؛ هواداری که با وسواس تمام در پی بازآفرینی وقایع خونین فیلم در دنیای واقعی است.
داستان درباره یک دزد به نام تدی در شهر نیویورک است که با "مردی از تورنتو" اشتباه گرفته می شود، زمانی که هر دو در یک اقامتگاه قرار می گیرند. دردسر ها شروع می شوند ...
دانشجویان فیلمساز، آداب و رسوم غیبی را در یک انبار متروکه کشف میکنند و به تدریج متوجه میشوند که وحشت از آن چیزی که فکر میکنند به آنها نزدیکتر است...
یک خانواده ظاهرا شاد و دوست داشتنی به یک محله برون شهری نقل مکان می کنند. اما پس از مدتی مشخص می شود که آن ها با همسایگانشان رو راست نبوده اند و قصد واقعی شان از آمدن به آن مکان چیز دیگریست...
داستان سریال درباره سه زن اهل کارولینای جنوبی می باشد که از دوران دبیرستان بهترین دوستان هم می باشند، که ما آنها را از طریق پیچیدگی های عاشقانه، شغلی و خانوادگی دنبال می کنیم ...
این سریال کمدی در یکی از دفترهای کار بهشت اتفاق می افتد؛ آن هم درست در زمانی که قرار است کره زمین نابود شود. در این میان، دو فرشته رده پایین سعی می کنند که رئیس خود را متقاعد کنند تا بشریت را نجات دهد. این دو مطمئن هستند که می توانند این کار را انجام دهند و برنامه آنها این است که به دو انسان کمک کنند تا عاشق همدیگر شوند…
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...
نام سریال یعنی «شهر جادویی» برگرفته از لقب شهر میامی آمریکاست و داستان سریال نیز در همین شهر و در سال 1959 میلادی، پیرامون یکی از بزرگترین هتل های جهان رُخ میدهد. «آیزاک اوانز» شخصیت اصلی این سریال، صاحب هتل بزرگ «دریا نما – Miramar» است. آیزاک همواره رویای ساختن این هتل را داشته و به همین دلیل و برای تامین هزینه های ساخت مجبور شده با رییس باندهای خلافکاری و قماربازی شهر، یعنی «بن دایموند» معروف به «قصاب» شریک شود. «دایموند» که به دلیل علاقه به قمار سرمایه خود را بر روی این هتل قرار داده، تمام تلاشش را میکند تا بازی قمار را راه بیندازد ولی از سوی دیگر آیزاک نمیخواهد پای دارودسته دایموند به هتل او و نزدیک خانواده اش باز شود. از سوی دیگر هم دادستان شهر میامی هم به دنبال دستگیر کردن «بن دایموند» است و آیزاک باید پای خودش را از کارهای دایموند نیز بیرون بکشد.