در جامعه ای که سخن گفتن از خداوند و قدرتش جرم محسوب می شود یک معلم تاریخ به نام گرس ولس (ملیسا جوآن هارت) که در دبیرستان مشغول تدریس است روزی به دانش آموزان که ا او درباره پرودگار و مسیج سوال کرده بودند، پاسخ می دهد. گرس که می داند سخن گفتن از خداوند در مکان های عمومی و کشور ممنوع است ولی درباره وجود داشتن و قدرتمند بودن خدا سخن می گوید و همین این امر موجب می شود که از دبیرستان اخراج شده و به دادگاه های متعدد برای محاکمه فرستاده شود...
فیلم داستان "امیلی میسون"، دانشجوی دانشگاه نیوجرسی را نمایش میدهد، که خود را در شهری کوچک غبار آلود و خاکی، دور از خانه پیدا می کند و کتاب های مسیحی را خانه به خانه می فروشد ...
فیلم، دشمنی که بین دو برادر پس از مرگ پدرشان به وجود آمده را دنبال می کند. داستان که در مزرعه های پنبه و جاده های آرکانزاس جنوبی اتفاق می افتد، نشان می دهد که هر کدام از آنها برای محافظت از خانواده خود حاضرند دست به چه کارهایی بزنند...
جانی کش در سال 1932 در آرکانزاس آمریکا بدنیا آمده و در یک خانواده کارگری بزرگ می شود. او علاقه بسیار زیادی به موسیقی کانتری پیدا می کند و اولین ترانه های خود را بهنگام خدمت در نیروی دریائی در آلمان می نویسد. پس از بازگشت به امریکا، با دختری به اسم ویوین ازدواج می کند و در یک شغل معمولی مشغول می شود. اما رویای او خواننده شدن است و نهایتاً با یک تهیه کننده نامدار به اسم سام آشنا شده و سفری را برای اجرای چند کنسرت آغاز می کند. جانی با هر ترانه ای که می خواند مشهورتر می شود اما مشکل اینجاست که او به مواد مخدر و مشروبات اعتیاد پیدا کرده است. یکی از همراهان او به دختری اسم جون کارتر است سعی می کند تا او را از شر اعتیادش نجات دهد و همین موضوع باعث شکل گرفتن روابط عاشقانه ای بین آندو می شود...
یک کلانتر آمریکایی به دنبال یک گروه از قانونشکنان بیرحم میگردد. در همین حال، یک مقام دولتی مدعی میشود که این کلانتر در واقع روح خودِ اوست که از مرگ بازگشته است...
در سال ۱۹۵۰ در شهری که تمام اهالی آن در یک معدن زغال سنگ کار می کنند، پسری بنام «هومر هیکام» (جیک گیلنهال) تنها انتخابی که برای شغل آینده اش دارد این است که همانند پدرش در معدن کار کند. اما در اکتبر ۱۹۵۷ که اولین ماهواره به فضا پرتاب می شود، همه چیز برای هومر تغییر می کند...
«کارل چيلدرز» (تورنتن) مردي است کمي کند ذهن که بيش تر سال هاي عمرش را در يک آسايشگاه رواني سپري کرده است. در دوازده سالگي وقتي کشف مي کند مادرش با مردي که هرگز او را نديده، سر و سري دارد، هر دوي آنان را مي کشد. «کارل» از آسايشگاه اخراج مي شود و کمي بعد در يک شهر کوچک با «فرانک» (بلک) که پدرش مرده، آشنا مي شود…
پس از یک درگیری و شروع در لس آنجلس، کارآگاهان پلیس لس آنجلس هویت سه نفر از اشرار را شناسایی می کند. یک مورد سادیسمی و یک فارغ التحصیل کالج بهمراه دوست دخترش. تحقیقات بیشتر نشان می دهد که آن ها در حال فرار به سمت "آرکاناس" هستند و...