در ماه مه سال ۲۰۲۰، رویارویی میان کلانتر و شهردار شهری کوچک در ادینگتون، واقع در نیومکزیکو، به یک بحران جدی منجر شد. این تقابل به حدی بالا گرفت که ساکنان شهر در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و شکاف عمیقی در جامعه محلی ایجاد شد.
آرتور فلک، که در حرفه کمدی توفیقی نیافته بود، در بیمارستان روانی آرکهم به سر میبرد. در آنجا با زنی به نام هارلی کویین که عشق زندگی او میشود، ملاقات میکند. فلک پس از آزادی از بیمارستان، به همراه هارلی، سفری عاشقانه اما پرماجرا و در نهایت ناگوار را آغاز میکنند.
مردی به شدت مضطرب اما خوشنظر که رابطهٔ بدی با مادر خود دارد و هرگز پدرش را نشناختهاست مادرش میمیرد، او به خانه سفر میکند و در راه خود تهدیداتی ماوراءطبیعی را تجربه میکند...
فیلم روایتی است از زندگی مریم مجدلیه، شخصیتی در عهد جدید و یکی از پیروانِ مؤمنِ عیسی مسیح به شمار رفته و کلیساهای کاتولیک رومی، ارتدکس شرقی، لوتری و انگلیکان او را جزو قدیسهها میدانند.
این فیلم درباره پروفسور فلسفه با بازی خواکین فونیکس است که در شرایطی که با بحرانی وجودی دست و پنجه نرم میکند، شروع رابطه ای با یکی از شاگردانش (با بازی اما استون)، هدفی جدید به زندگی اش میبخشد و همچنین منجر به یافتن پاسخ برای سوال های فلسفی که روحش را تسخیر کرده بودند میشود.
قتل در یک شهر کوچک به یک نمایش محاکمه تلویزیونی ملی تبدیل شد و الهام بخش اقتباس های چند رسانه ای شد و تولد پدیده تلویزیون واقع نما را که حول محور، مواد مخدر، خیانت و قتل بود رقم زد.
اوایل دهه ۲۰ میلادی اوا و خواهرش ماگدا برای شروع یک زندگی رویایی به آمریکا سفر می کنند. در جزیره الیس بعد از معاینه دکترها متوجه می شوند که ماگدا مریض است و آنها از هم دیگر جدا می شوند. اوا وارد خیابانهای منهتن می شود و ماگدا در قرنطینه باقی می ماند. در این گیرو دار مردی به نام برونو با اوا آشنا می شود. مردی جذاب اما زیرک و اوا را به فاحشگی می کشاند. بعد از مدتی اوا پسر عموی برونو را می بیند و امیدی برایش ایجاد می شود که شاید تواند از دست برونو فرار کند…
داستان فیلم در زمان آینده در شهر لس آنجلس اتفاق می افتد. تئودور « خواکین فونیکس » مرد میانسالی است که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از طرف افراد متقاضی به نامزدشان است. تئودور نامه های عاشقانه را به خوبی نگارش میکند ، گویی که عاشق ترین فرد روی زمین است. اما وی در زندگی شخصی خودش چندان موفق نیست...
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی است که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز می گردد و شاهد اتفاقات وحشتناک بسیاری می شود. او مردد و نامطمئن از آینده خودش ، در تلاش برای معنی بخشیدن به زندگی؛ یک اعتقاد باوری/ دینی را به وجود می آورد. او تبدیل به شخصی به نام "استاد" می شود . در حالی که سازمان او رشد می کند و هر روز به طرفداران پرشور آن اضافه می شود؛ شخص دست راست او شروع به زیر سوال بردن نظام اعتقادی و شخص استاد می کند...
رایتن بیچ نیویورک. «لنرد» (فینیکس) جوانی دل شکسته از رابطه ای ناموفق به نزد ناپدری مهربانش، «روبین» (ماشونوف) و همسر او، «روت» (روسلینی) بازگشته است. پدر و مادر که نگران افسردگی و تنهایی پسر هستند می کوشند تا دختر یکی از دوستان خانوادگی، «ساندرا» (شا) را با او آشنا کنند. البته «ساندرا» خیلی زود به «لنرد» علاقه مند می شود. در حالی که نظر خود «لنرد» را دختری در همسایگی به نام «میشل» (پالترو) جلب کرده است...
جانی کش در سال 1932 در آرکانزاس آمریکا بدنیا آمده و در یک خانواده کارگری بزرگ می شود. او علاقه بسیار زیادی به موسیقی کانتری پیدا می کند و اولین ترانه های خود را بهنگام خدمت در نیروی دریائی در آلمان می نویسد. پس از بازگشت به امریکا، با دختری به اسم ویوین ازدواج می کند و در یک شغل معمولی مشغول می شود. اما رویای او خواننده شدن است و نهایتاً با یک تهیه کننده نامدار به اسم سام آشنا شده و سفری را برای اجرای چند کنسرت آغاز می کند. جانی با هر ترانه ای که می خواند مشهورتر می شود اما مشکل اینجاست که او به مواد مخدر و مشروبات اعتیاد پیدا کرده است. یکی از همراهان او به دختری اسم جون کارتر است سعی می کند تا او را از شر اعتیادش نجات دهد و همین موضوع باعث شکل گرفتن روابط عاشقانه ای بین آندو می شود...