ست گکو (جرج کلونی) و برادر کوچکترش (کوئنتین تارانتینو) پس از اینکه سرقت مسلحانه خونینی را در تگزاس انجام می دهند، تصمیمی دارند از مرز گریخته و وارد مکزیک شوند. آنها یک کشیش و دو فرزندش را گروگان می گیرند تا آنها را از مرز عبور دهند. آنها غروب آن روز و پس از عبور از مرز به یک کلوب می رسند که افراد مشکوکی در آنجا هستند. آنها تصمیم می گیرند شب را در آنجا سپری کنند اما پس از مدتی پی می برند که صاحبان آنجا عده ای خون آشام هستند و اکنون برای نجات جانشان بایستی با آنها مقابله کنند.
داستان دربارهی یک مزدورِ سرگردان و حرفهای است که با استفاده از موتورسیکلت مجهز به فناوریهای بسیار پیشرفته، در نهایت باعث سقوط دولت پلید و دیکتاتوری «اُمگا» میشود که سیستمی مشابه حکومت اوروِلی (تمامیتخواه) دارد.
دو خواهر و برادر روسی که در استانبول ترکیه زندگی میکنند و در تجارت شمشیربازی الماس کار میکنند، نقشهای برای سرقت الماس افسانهای سفید آتش دارند، اما رقبای آنها نقشههای دیگری در سر دارند...
داستان درباره عده ای از کارگران یک کارخانه می باشد که از پلیس و بی کفایتی هایش خسته شده و خود قصد دارند جلوی ارازل و اوباشی که منطقه را به خطر انداخته اند، بگیرند...
پنج دوست دور هم جمع میشوند و تصمیم میگیرند عملیاتی را برای سرقت از یک بانک برنامهریزی کنند.اما تفاوت اصلی بین این باند این است که هر پنج مرد نابینا هستند...
در فرانسه سال 1944، چند سرباز سرکش آمریکایی از جمله “گروهبان رابرت ییگر”، و سرباز “فرد کنفیلد” به یک زندان نظامی فرستاده می شوند. اما کاروان آنها مورد حمله آلمانها قرار گرفته و آنها به قصد رفتن به سوئیس فرار می کنند. در خلال مسیر آنها با آلمانها جنگیده و یکی از آنها را به اسارت می گیرند…
یک مزدور سابق کوزا نوسترا، به امید آیندهای بهتر، شغل خود را تغییر میدهد و به یک آدمکش حرفهای تبدیل میشود. اولین مأموریت او از بین بردن رئیس سابقش است.
یک سرباز سیاهپوست پس از جنگیدن برای اتحادیه در جنگ داخلی، برمیگردد تا متوجه شود که مادرش توسط یک گروه از اوباش سفیدپوست به قتل رسیده است. او به یک شکارچی جایزه تبدیل میشود، مصمم به ردیابی و کشتن مردانی که مادرش را کشتهاند.
"پایک" تبهکاری که گذشته خود را فراموش کرده به کارفرمای ثروتمند و درستکار خود قول می دهد تا هشتاد و شش هزار دلارش را به مزرعه ای در مکزیک برساند. او با قمار بازی حرفه ای برای به پایان رساندن ماموریت خطرناکش متحد می شود و...
جورج گریگ که فرمانده یک سفینه فضایی است به دست نیرو که از سیاره ای دیگر آمده نابود می شود همانروز از وی بچه ای به دنیا می آید که نامش را جیمز می گذارند جیمز وقتی بزرگ می شود به خدمت سفینه فضایی در می آید تا جای پدر را بگیرد از آن طرف نیرو با ماده ای که اختراع کرده سیاره ای را نابود می کند و اکنون قصد دارد با همان ماده به جنگ زمین بیاید اما سفینه اینتر پرایز که جیمز نیز در آن است قصد دارد جلوی این کار را بگیرد...
سریال داستان پسری است به اسم "ند". "ند" ۹ سالشه که متوجه میشود توانایی خارقالعادهای دارد: میتواند موجودات مرده را تنها با یک بار لمس کردن زنده کند . "ند" اما خبر از محدودیتهای این موهبت نداره. همان روز مادر "ند" میمیرد و ند هم زندهاش میکند. یکدقیقهی بعد پدر دختر همسایه میمیرد. شب موقعی که مادرش میبوسدش، مادرش هم میمیرد. محدودیتها اینهاست: ۱- اولین تماس زنده میکند و دومین تماس جان رو میگیرد، برای همیشه. ۲- اگه موجودی را که زنده کرده ظرف یک دقیقه دوباره برنگرداند یکی دیگر به جاش خواهد مرد. "ند" البته عاشق دختر همسایه هم بوده. ۱۸ سال بعد، "ند" شده یک pie-maker موفق و منزوی. تقریبا با هیچ کس رابطهای ندارد. یه کارآگاه خصوصی به اسم "امرسون کد " اتفاقی متوجه توانایی ند میشود و با هم شروع به کار میکنند، به این شکل که "امرسون" پروندههای قتل رو پیدا میکند، "ند" هم با زنده کردن مقتول و پرسیدن چندتا سوال به حل پرونده کمک میکند. یکی از پروندهها مربوط میشود به قتل دختری روی قایق تفریحی. دختری به اسم "چارلوت چاک چارلز" دختر همسایهی "ند"، عشق دوران کودکیش که پدرش را اتفاقی کشته بود...