سوزومه، دختر 17 سالهای است که درون شهری آرام در کیوشو زندگی میکند، در حین سفر با مردی جوان مواجه میشود که به او میگوید: «من دنبال یه در میگردم». او را تعقیب میکند و در میان ویرانههای کوهستانی دری فرسوده پیدا میکند، انگار آن در تنها چیزی است که از تمام ویرانی ها به سلامت بیرون آمده است. انگار چیزی سوزومه را به سمت در میکشاند، در همین حین سوزومه خود را در حالی که به در رسیده است میبیند. خیلی زود درها یکی پس از دیگری در نقاط مختلف ژاپن شروع به باز شدن می کنند. بخاطر بلایایی که از آن سوی درها بر سر مردم روانه میشود، بایستی درها بسته میشدند. به نظر میرسید در آسمان مکانی که سوزومه واردش شده بود ستارگان، غروب خورشید و آسمان صبحگاهی تمام وقت با یکدیگر ترکیب شده بودند. به سبب این درهای مرموز، "سفر قفل کردن درها"ی سوزومه، آغاز میشود.
فیلم که بر اساس کتابی به قلم کارگردان ساخته شده داستان نویسنده ای را دنبال میکند که بتازگی همسر خود را در یک تصادف از دست داده و با وجود غم و اندوه، از فرزندان مردی کارگر که او نیز همسرش را در همان حادثه از دست داده، مراقبت می کند...
شوهر میزوکی (یوسوکه) ۳ سال پیش ناپدید شده است. یوسوکه ناگهانی به خانه باز میگردد و از میزوکی میخواهد که با او به سفری برود. سفرشان به مناطقی است که مردمانش به میزوکی در سفر قبلی کمک کردهاند. سفرشان به میزوکی اجازه میدهد که آ ن چه را یوسوکه در آن ۳ سال انجام داده، ببیند و لمس کند....
بشریت از قتل های سراسر دنیا، که به نام «قتل های گوشتی» شناخته می شود رنج می برد. یک دانش آموز دبیرستانی به نام ایزومی شینیچی یک انگل دارد که در بیرون بدن او زندگی می کند و جایگزین دست راست اوست و او ممکن است که حقیقت را کشف کند...
انسانیت، با قتل هایی به نام قیمه قیمه کردن آدم که در سراسر جهان رخ می دهند، زیر سوال برده می شود. لزومی شینیچی دانش آموز دبیرستانی است مشکلی خاصی دارد که …
هنگامی که یک وکیل نه چندان درخشان به چیزی برای کمک به پرونده خود نیاز دارد، مجبور است برای شهادت به یک شاهد غیر متعارف تکیه کند. آیا دادگاه با شنیدن شهادت موافقت می کند و آیا در وهله اول شاهد حضور می یابد؟...
لئو که در کالج است و دوستش به هاوایی سفر کرده ، در نهایت لئو به جزیره باز می گردد و کار خود را با تعدادی ژاپنی-آمریکایی آغاز می کند. او به زودی عاشق زنی مسن به نام ماریا می شود...
در سفر به هندوستان، گروه راهب تریپیتاکا با شاهزادهای ملاقات میکنند که از آنها کمک میخواهد. او توضیح میدهد که خانوادهاش توسط دو برادر جنگسالار به لاکپشت تبدیل شدهاند که کاخ آنها را تسخیر کردهاند. در نهایت، میمون رهبری مأموریت را بر عهده میگیرد تا آنها را شکست دهد.