میشل پس از تصادف مرگباری که منجر به خودکشی مسافرش میشود، فرار میکند. او و همسرش در حین پنهانکاری، دو میلیون یورو مییابند که زندگی آنها را دستخوش آشوب میکند.
دو خواهر دوقلو با شور و علاقهای وصفناپذیر به موسیقی و بهویژه پیانو، در یکی از معتبرترین دانشگاههای موسیقی کشور پذیرفته میشوند. اما دیری نمیگذرد که با خبری ناگوار مواجه میشوند...
وینسنت، پدر خانواده باراند، برای جشن کریسمس برنامههای زیادی دارد اما وقتی فرزندانش در آخرین لحظه از آمدن منصرف میشوند، ناچار میشود برنامههایش را تغییر دهد.
آنتوان پس از اخراج از کار، به جای همسرش، مسئولیت مراقبت از فرزندان را بر عهده می گیرد . این نقشآفرینی جدید برای دو سال ادامه داشته است و آنتوان اکنون احساس خستگی و ناامیدی میکند. او نمیداند چگونه میتواند با خواستههای زیاد خانوادهاش کنار بیاید...
دوستان ایو برای جشن تولد 50 سالگی او برنامه ریزی کرده بودند که او را به پاروس، جزیره آفتابی یونان ببرند. اما به دلیل لغو پرواز، تعطیلات در خانه خانوادگی ایو در بریتانی برگزار خواهد شد...
داستان دربارهٔ خانوادهٔ مورل است؛ خانوادهای که در آن دو نوجوان و یک کودک هفتساله، پدر و مادر خود را به ستوه آوردهاند. یک روز صبح، تمام اعضای این خانواده، پس از بیدار شدن از خواب، خود را در بدن یکدیگر مییابند.
آنتوان، مدیر منابع انسانی یک شرکت بزرگ، وقتی همسرش برای تعطیلات میرود و مسئولیت مراقبت از چهار فرزندشان را به او میسپارد، تصور میکند که از پس این کار به راحتی برمیآید. اما او نمیداند که قرار است با چه آشفتگی و هرجومرجی روبرو شود.
جوسلین یک تاجر موفق، اما خودخواه و زن ستیز است. او سعی می کند یک زن جوان زیبا را با تظاهر به معلولیت اغوا کند تا اینکه او را به خواهر ویلچری اش معرفی می کند...
مشکل "ژولیت" این است که نمی تواند در مورد هیچ چیزی تصمیم گیری کند. حتی در سن 40 سالگی، او همچنان از پدرش و دوستانش می خواهد در همه موارد برایش تصمیم گیری کنند. اما زمانی که او عاشق مردی جذاب و متفاوت به نام "پل" می شود، برای اولین بار قادر می شود تا خودش برای زندگی اش تصمیم بگیرد...
استفان، کتی و تیری که در آژانس کاریابی شهر خود بهترین عملکرد را دارند، با مشکلی عجیب روبرو میشوند. موفقیت چشمگیر آنها در استخدام افراد، باعث شده که دیگر بیکاری وجود نداشته باشد و آژانس در معرض تعطیلی قرار بگیرد. برای حفظ شغلشان، این سه همکار به این فکر میافتند که خودشان بیکاری ایجاد کنند.
شوالیه گودفروی دو مونتمیریل و سرپرست ژاکوئیل در سال 1793 گیر افتاده اند. هر دو با استفاده از حیله و تزویر برای رهایی از قید و بند خود ، در تلاش برای تغییر زمان خروج شرکت می کنند.
الکس از کودکی عاشق ساندرا است اما هرگز جرات نزدیک شدن به او را نداشته است. او از آنتوان، نویسنده ای تنها می خواهد که به او کمک کند تا او را اغوا کند...