یک کارآگاه افسرده که پس از قتل همسرش مجبور به استعفا شده است، زمانی که یک قاتل زنجیرهای به او توهین میکند و مشخص میشود که دارای قدرتهای فراانسانی است، مجدداً به کار پلیس بازمیگردد.
مری دلتنگ برادرش است و به همین دلیل، با پیشنهاد همخانهاش مایلو برای استفاده از تختهی احضار روح موافقت میکند. این کار باعث آزاد شدن یک موجود پلید میشود.
یک طراح داخلی زن جوانی را که جان او را نجات داده به عنوان دستیار استخدام می کند. با این حال، او به زودی متوجه می شود که این حادثه به دور از تصادف بوده است و نجات دهنده او فرد خوبی نیست...
هنگامی که جون و دخترش هانا از شیکاگو به کالیفرنیا نقل مکان میکنند تا پس از درگذشت مادر هانا زندگی جدیدی را آغاز کنند، وقتی سرمربی تیم تشویق کننده، خانم برک، هانا را برای پیوستن به تیم دعوت میکند، خوشحال میشوند...
بکی یک دانشآموز سال آخر دبیرستان است که هم باهوش است و هم اجتماعی. او در تیم تشویقکنندهها به مربیگری خانم فلین پذیرفته میشود و یونیفرم این تیم را دریافت میکند. زندگی بکی در مسیر درستی پیش میرود تا اینکه توجه راب، دانشآموز جدید و جذاب و خوشتیپ، را به خود جلب میکند. او در ابتدا پسری ایدهآل به نظر میرسد، اما محبت او به مرور زمان به وسواس تبدیل میشود و او برای اینکه بکی را به طور کامل برای خودش داشته باشد، از هیچ تلاشی دست نمیکشد.
گروهی از دانشجویان دانشگاه در یک مهمانی کریسمس در خانه خواهرانه ای با گذشته ای شیطانی، توسط یک قاتل خونخوار که خود را به عنوان خانم کلاوس مبدل کرده است، مورد تعقیب قرار می گیرند...
"بروک" و "راجر"، دو طراح گرافیک در یک شرکت به پیشنهاد رئیسِ جدید شان با هم اشنا می شوند ولی ای آشناییت بدون عشق است، ولی طولی نمی کشد که آن ها با هم بیشتر آشنا می شوند و شور و عشق در ان ها پدیدار می شود ..
مجموعه ای از قتل های خشونت آمیز و عجیب و غریب باعث سردرگمی مقامات شده اند. بعد از این اتفاق یک دکتر در شهری کوچک تصمیم می گیرد خود به تنهایی با این اوضاع مقابله کند...
داستانی قدیمی و محلی وجود دارد در مورد کشته شدن کسانی که روز ولنتاین را جشن می گیرد. اما وقتی گروهی از دستور قاتل سرپیچی می کنند و مردم کشته می شوند به نظر می رسد که افسانه به حقیقت تبدیل شده است ...
داستانِ این سریال مربوط به پزشک زنی با نام مایکلا کوئین است که نقش آن را جین سیمور بازی میکند. مایکلا پس از گرفتن تحصیلات پزشکی در بوستون به دهکدهای در کلورادو میرود و در آنجا به معالجه بیماران میپردازد در همین حین با خانوادهای صمیمی میشود پس از مدتی مادر آن خانواده بر اثر بیماری در معرض مرگ قرار میگیرد و در اواخر عمرش سه فرزندش را به مایکلا می سپارد تا از آنها مراقبت کند.