فیلم یک مرد جدی درباره یک خانواده یهودی ده شصت آمریکا است. لری پدر خانواده ای متوسط و پروفسوری در شاخه فیزیک است. خانواده لری یک خانواده معمولی نیست لری کوهی از مشکلات دارد از آن جمله پسرش معتاد است همسرش میخواهد جدا شود و با یک مرد دیگر ازدواج کند دخترش مدام از او پول می دزدد تا دماغش را عمل کند و برادرش آرتور هم پلیس و هم مافیا به دنبال آن هستند لری کم کم به این فکر می افتد که خدا چرا این بلاها را به او نازل میکند...
ميگن فيلمها ساخته ميشن، براى بيست دقيقه پايانيشون
براى نتيجه گيرى آخر فيلم
احتمالا ٩٩٪ فيلمايى كه تا الان ديديم و تا آخر عمرمون ميبينيم اينطورى هستن
ولى مرد جدى اينطور نيست
اين فيلم رو ساختن، براى تفكر در طول فيلم، جواب سوالانمون رو بايد در طول فيلم بگيريم
خوب شاهكار يك مرد جدى، به نظرم يكى از عميق ترين فيلمهاى كوئنهاست( شايد هم عميقترين)
براى من هميشه درك فيلماى شخصى كارگردانها سخت بوده. اين فيلم هم فيلم شخصى كوئنهاست، از اين جهت كه زندگى يك كودك يهودى رو هم در غالب فيلم جاى دادن
فيلم برداشتى از داستان حضرت ايوب هست. كسى كه با وجود تمامى مشكلاتى كه سر راهش قرار ميگيره، باز هم مومن به خداوند ميمونه و خطايى ازش سر نميزنه، تا اينكه بلاها ازش برداشته ميشن و از اين آزمون سربلند بيرون مياد
توى فيلم مرد جدى هم ما كوهى از مشكلات رو ميبينيم كه بر دوش كاراكتر فيلم قرار گرفته، زنى كه ازش خسته شده و ميخواد ازش جدا بشه و مشكلات پسر و برادر و دخترش كه توى روند داستان بهشون پرداخته شد
ولى بزرگ ترين مشكل لرى، نداشتن حريم بود، لرى ميخواست يك مرد جدى باشه، ولى ناديده گرفته ميشد، لرى حريم امن نداشت، حريمى كه بقيه كاراكتراى فيلم از همسايه گرفته تا زن همسايه و ساى، هر كدوم به نوعى، حتى با تجاوز به حريم لرى براى خودشون دست و پا كرده بودن. لرى توى دنياى بى منطقى زندگى ميكنه و مثل داستان حضرت ايوب، هر چقدر كه خدارو صدا ميزنه تا جواب سوالاشو بگيره، به نتيجه نميرسه. توى فيلم از اصل عدم نسبيت هايزنبرگ صحبت ميشه، همونطور كه ميدونين اصل در دنياى علم اصولى هستن كه درستى اونها رو قبول كرديم ولى اثباتى ندارن( كه مثالشون فراوانه)
اميدوارم اصل عدم قطعيت رو همه دوستان بلد باشن تا ديگه اين متن خسته كننده بنده طولانى تر نشه
فكر ميكنم، فيلم به نوعى از اين اصل هم پيروى ميكرد و هيچوقت لرى نتونست منطقى و جوابى قطعى براى مشكلاتش پيدا كنه
هيچوقت نفهميد كه خدا با ما چجورى حرف ميزنه، چرا اگه قرار نيست جواب سوالامونو بده، برامون سوال بوجود مياره
نكته ديگه اى كه توى فيلم بود، و درست نتونستم دركش كنم كتاب اعجوبه بود كه گويا برادر لرى تونست به قوانين حاكم بر جهان دست پيدا كنه و با اون كتاب توى شرط بندى هم برنده ميشه ، پس اين نشون ميده كه قوانينى هست، ولى لرى اونهارو نميدونه و اين يجورايى با نتيجه گيرى فيلم كه قانونى وجود نداره و جوابى براى سوالات نيست كمى به نظرم در تناقضه
در پايان لرى به اين نتيجه ميرسه كه ما نميتونيم بفهميم چه اتفاقى ميافته و بايد هرچيزى كه اتفاق افتاد رو قبول كنيم و لزوما سوالامون جوابى ندارن ( مثل دندون پزشك)
در پايان اما، لرى مانند ايوب پيامبر به سعادت نميرسه و گناهى كه ميكنه( گرفتن رشوه) تماس تلفنى از دكتر و بيمارى اون رو در پى داره
و
گردباد براى صحبت با لرى نمايان ميشه.
بعضی وقتا زندگی آنطور که ازش انتظار داریم پیش نمیرود. "پت سولاتانو" همه چیزش را باخته. خانهاش، شغلش و حتی همسرش. هم اکنون او بر بازسازی زندگیش مصمم است و میخواهد رابطهش با همسرش را درست کند ولی باید شرایط سختی را پشتسر بگذارد...
داستان فیلم درباره ی بازیگری افول کرده به نام ریگن است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام “مرد پرنده” را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته است. اما اکنون با فراموشی این فیلم ، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد. اما…
داستان فیلم در زمان حال و در شهر لس آنجلس روایت میشود، و دربارهٔ رابطهای عاشقانه میان سباستین (رایان گاسلینگ) یک پیانیست جاز، و میا (اما استون) هنرپیشهای آرزومند است...
«ویکتور ناورسکی» از یکی کشورهای اروپای شرقی تازه به نیویورک آمده است. دقیقا در همین زمان کشور او به سبب اختلالات و جنگ از بین می رود. از این رو ویکتور کسی است که هیچ کشوری ندارد، و از سوی امریکا قابل شناسایی نیست. به همین خاطر از ورود او به امریکا جلوگیری می شود، و از طرف دیگر امکان دیپورت شدن به کشور خودش هم نیست، و باید تا مشخص شدن شرایطش در فرودگاه باقی بماند...
«خانواده ی هوور» با اتومبیل فولکس واگن بزرگ شان دسته جمعی به سفر می روند و تنها نقطه ی آرامش و اعتماد به نفس آنان «آلیو» (برزلین)، دختر هفت ساله ی کنجکاو و تپل است. «آلیو» که یاد گرفته رؤیاهایش را دنبال کند می خواهد به هر قیمت که شده در مسابقه ی «میس سان شاین کوچولو» شرکت کند و ...
داستان فیلم از یکی از روزهای پایانی فیلم، روز 488 شروع می شود و یکباره همه چیز به روز اول بازمی گردد. داستان اصلی از تاریخ 8 ژانویه هنگامی که تام هانسن (جوزف گوردون لویت) با سامر فین (زو دشانل)، دستیار جدید رئیسش در دفتر دیدار میکند شروع میشود. تام به عنوان یک معمار آموزش دیده، اما به عنوان یک نویسنده در شرکت کارت پستال لس آنجلس کار میکند. پس از یک شب رقص و موسیقی که تام همراه با دوستش مکنزی و سامر سپری میکند، مکنزی در حالی که مست است اذعان می کند که تام به سامر علاقهمند است. سامر و تام شروع به آغاز دوستی میکنند، اما سامر به عشق حقیقی اعتقاد ندارد و به تام میگوید که هیچ وقت نمی خواهد دوست پسر داشته باشد…
«کال» (استیو کارل) مرد میانسالی است که همه چیز زندگی اش در مسیر درست و خوبی است. خانواده ای خوب، شغلی مناسب و محیطی دوستانه. اما زمانی که او با همسرش دچار مشکل میشود و «امیلی» به فکر طلاق گرفتن می افتد و کال را برای مدتی ترک می کند، همه چیز خراب می شود. در همین بین کال با مردی به نام «جیکاب پالمر» آشنا می شود که به او توصیه می کند تا برای مدتی هم که شده به صورت مجردی خوش بگذراند تا بعدا دوباره همسرش را راضی به زندگی کند…