وقتی اِیجی (Eiji Aihara) و نائوهیکو (Naohiko Bessho) تو دوران راهنمایی بودن، تو یه مدرسه درس میخوندن و رفیق جونجونی بودن. یه روز، دوست بچگی اِیجی، ایزومی (Izumi Shiosaki)، به مدرسشون منتقل شد. اِیجی تو دلش عاشق ایزومی بود، ولی هیچوقت جرئت نکرد بهش چیزی بگه. اما نائوهیکو رفت و احساسش رو به ایزومی گفت و اینجوری شد که اونا با هم دوست شدن. حالا هر سهتاشون سال اولی دبیرستانن و تو یه مدرسهان. اونجا با کوهارو (Koharu Fujimura) آشنا میشن که کمکم به نائوهیکو علاقهمند میشه، تائیچی (Taichi Senami) که تو یه گروه موسیقیه، و میزوهو (Mizuho Ikezawa) که یه دختر کتابخونه و به اِیجی علاقه داره.
آرمانده پیژون ۲۶ ساله، زنی بیکار و بدهکار در بروکسل است که به شدت به قمار علاقه دارد و از هیچ ریسکی نمیترسد. با این حال، دیوانهوارترین شرط زندگی برای او، یعنی "عشق"، تنها ریسکی است که هنوز نتوانسته است آن را بپذیرد.
داستان دربارهی معلمی بازنشسته و مهندسی است که همسرش را از دست داده است. این دو در مواجهه با حس تنهایی و قضاوتهای اجتماعی، رابطهی دوستانهی غیرمنتظرهای را آغاز میکنند.
داستان درباره عشق یک مرد و زن هندی از دو منطقه متفاوت (شمال و جنوب) در کرالاست. تفاوتهای فرهنگی آنها باعث ایجاد ماجراهایی خندهدار و پر پیچ و خم میشود.
یک زن و مرد جوان که در سوگ از دست دادن همسران خود بودند، در روز مراسم خاکسپاری با هم آشنا شده و به طور غیرمنتظرهای فرصت عشق ورزیدن دوباره را به دست میآورند.
وقتی متخصص سابق خنثیسازی بمب، سونگ کانگ-رن، و نامزدش سوار یک قطار سریعالسیر بمبگذاریشده میشوند، همزمان یک معلم فیزیک رسوا به نام لیو کای نیز برای آشتی با همسرش سوار همان قطار میشود. سوال اصلی این است که آیا آنها قادر به خنثی کردن موفقیتآمیز بمب و حل بحران پیش آمده خواهند بود یا خیر.
اَبی به عنوان دستیار و نویسندهی پادکست مشهوری که توسط سرنا (دوست دوران دانشگاهش) گردانده میشود، مشغول به کار است. روزنامهنگاری از نیویورک برای تهیهی گزارش در مورد پادکست و سرنا به آنجا میآید. در این میان، اَبی دچار احساسات (عاشقانه) میشود، در حالی که سرنا برای آیندهی خود برنامهی دیگری در سر دارد.
یک روزنامهنگار که در زمینه روابط عاشقانه مقاله مینویسد و شغلش را در خطر میبیند، با یک معرف ازدواج (که خودش ادعای این کار را دارد) شرطی میبندد. آن شخص مدعی است که میتواند شریک ایدهآل و مناسب او را پیدا کند.
یاسوهیکو، دانشآموز انتقالی از آینده، با میوکی آشنا میشود. او میگوید سفرش به خاطر کتابی است که میوکی در آینده نویسندهی آن خواهد شد. میوکی قول میدهد کتاب را بنویسد تا خاطراتشان حفظ شود. ده سال بعد، در زمان انتشار کتاب، میوکی منتظر دیدار با یاسوهیکو است، اما او نمیآید و میوکی به دنبال علت و رازهای پنهان این ماجرا میگردد.
ریکو کامبایاشی و مینامی مائزونو که در دانشگاه با هم آشنا شده بودند، عاشق هم شدند و زندگی مشترک خود را آغاز کردند. ریکو بعد از ازدواج و به پشتوانه حمایتهای مینامی توانست به نویسندهای پرفروش تبدیل شود، اما مینامی نتوانست به آرزوی خود برای خوانندگی دست یابد. روزی، یک حرف نسنجیده از ریکو، رابطه آنها را به نقطه فروپاشی رساند و به یک مشاجره شدید منجر شد. صبح روز بعد، ریکو بیدار میشود و...
دو هنرمند، که هر یک از دنیایی متفاوت آمدهاند، از طریق موسیقی به نقطهی اشتراکی میرسند و با یکدیگر هماهنگ میشوند. اما هرچه احساسات آنها عمیقتر میشود، تفاوت سنی و شرایط موجود در زندگیشان، این ارتباط عمیق و انکارناپذیر را با دشواریهایی روبرو میسازد.
پارک سِری، دختر ۱۹ سالهای است که میخواهد پیش از یک اعتراف مهم و سرنوشتساز، موهای همیشه وز خود را صاف کند. در همین حال، مسیر زندگی او با یک دانشآموز انتقالی به نام هان یونسوک گره میخورد.
در سال ۲۰۰۳، میناتو و میو در دبیرستان اوکیناوا با یکدیگر آشنا میشوند. علاقه مشترکشان به موسیقی، آنها را به هم نزدیک میکند و در روز فارغالتحصیلی میناتو، رابطهای عاشقانه بینشان شکل میگیرد. پس از مدت کوتاهی، مادر میناتو بر اثر بیماری فوت میکند...
داستان درباره دو دلداده سابق در دهلی است که تلاش برای احیای عشق قدیمیشان، باعث زنجیرهای از اتفاقات مضحک و فریبکارانه میشود. در پی این ماجراها، یک رابطهی جدید به طور غیرمنتظره شکل میگیرد و ابهام این است که در نهایت، کدام یک از شخصیتها به سرانجام خوش دست مییابند.
آرین در جستجوی نیدهی، خیابانهای مادورای را زیر پا میگذارد. او در هر قدم، با خطرها و تنشهای روزافزونی مواجه است. زمان به سرعت میگذرد و آرین برای حفظ جان خود، مجبور است در بحبوحهٔ این آشوب و بینظمی فزاینده، راهی برای ادامهٔ مسیر بیابد.
ساندیپ که با یک قلب پیوندی به زندگی ادامه میدهد، برای مراسم نامزدی هاریتا، دختر کسی که قلبش را اهدا کرده بود، دعوت میشود. حضور و اقامت غیرمنتظره او در کنار این خانواده، زمینهساز نزدیکی و پیوند عاطفی عمیقتری میان آنها میگردد.
یک مدیر بازاریابی نامنظم، برای بهبود وجههٔ یک اردوگاه آموزشی نامحبوب، استخدام میشود و در آنجا متوجه میشود که سختگیریهای مالک اردوگاه، ممکن است زمینهساز یک عشق ایدهآل باشد.
یوهان خاطرات خود را از عشقی عمیق به معلم فرانسهاش مینویسد. مادر و مادربزرگش با خواندن این نوشتههای خصوصی، ابتدا وحشت میکنند اما در نهایت تحت تأثیر قدرت قلم و داستانپردازی او قرار میگیرند.