در دنیایی پس از فاجعهای آخرالزمانی، ویروسی باعث شده تا انسانها به موجودات آدمخوار و خشن تبدیل شوند. در این میان، یک مادر داغدیده که همه چیزش را از دست داده، به یک کلبهی کوهستانی پناه میبرد. در این مکان دورافتاده، او با یک غریبهی زخمی روبهرو میشود که با خود قصهای پر از امید به همراه دارد.
در اواخر دهه 1800، یک مبلغ مذهبی به یک مستعمره بریتانیایی در نیوزیلند سفر میکند. گذشته خشن او خیلی زود آشکار میشود و ایمانش در بحبوحه جنگی خونین بین دو قبیله مائوری به چالش کشیده میشود.
داستان گروهی از بیستوچندساله که برای یک سفر بینظیر، قایقی را به مقصد فیجی اجاره میکنند، پیش از آنکه با شری روبرو شوند که به هر قیمتی خواهان انتقام است.
جیمز باند» (برازنان) پس از مأموریت ظاهرا ناموفقی که در کره ی شمالی داشته و تحمل چهارده ماه شکنجه و بازجویی، در حالی آزاد می شود که او را مهره ی سوخته تلقی می کنند. اما «باند» وارد عمل می شود تا جایگاه از دست رفته را دوباره به چنگ بیاورد. سرانجام نیز پی گیری هایش اوم را به «گوستاو گریوز» (استیونز) می رساند. «گریوز» تاجر الماسی است که اختراعی جدید به نام ماهواره ی ایکاروس را در اختیار دارد. ایکاروس می تواند ستون نور و انرژی ویران گرش را به هر سوی زمین که بخواهند، هدایت کند و …
یک حلقهی باستانی که قرنها پیش گم گشته بود، حالا دوباره پیدا شده و از دست تقدیر، به هابیتی جوان بنام فرودو رسیده است. وقتی که گندالف می فهمد که این حلقه، همان حلقه یگانه ارباب تاریکی، سائورون است، فرودو مجبور می شود این حلقه را به کوه نابودی برده و آن را از بین ببرد. با این وجود او تنها نمی رود و در این راه هشت یار دیگر به او در انجام ماموریتش کمک می کنند. یاران حلقه باید از میان کوهها، جنگلها، برف و بوران و تاریکی عبور کنند و با نیروهای شرور تاریکی در میان راهشان مقابله کنند. موفقیت آنها در این ماموریت سخت، تنها امید برای خاتمه دادن به دوران حکومت ارباب تاریکی است.
دو سال پس از حمله بین کهکشانی ها به زمین ، بازماندگان در سیدنی استرالیا، با ناامیدی مبارزه کردند تلفات روز به روز افزایش می یابد ، و زمین درحال نابودیس…
داستان سریال که در قرن سیزدهم اتفاق می افتد از این قرار است که در دنیایی که پر شده از حرص و طمع، قدرت و زورگویی و رقابت های کثیف و فسادهای اخلاقی، مارکو پولو یک تاجر و جهانگرد ونیزیِ مشهور، خود را در دربار گوبلای خان، پادشاه چین می بیند و...
کایل کانر به همراه دوستش که به جهانگردی و کسب تجربه علاقه فراوانی داره به جزیره کوک در اقیانوس آرام جنوبی سفر میکنه . قبل از سفر یک خالکوبی روی بدنش انجام میده و به محض ورود به جزیره با واکنشهای منفی مردم اونجا نسبت به این خالکوبی مواجه میشه که البته خودش از این واکنشها کاملا ابراز بی اطلاع میکنه. کایل در حین اقامت با جسد یک د ختر جوان در تالابی مواجه میشه و تا پلیس محلی رو خبر کنه در هنگام بازگشت جسد ناپدید میشه و کایل به این باور میرسه که او اینده رو زودتر میبینه و...