این فیلم حول محور شرکت شماره یک سوجو در کره جنوبی میچرخد که در آستانه ورشکستگی قرار دارد و در حال مبارزه با یک شرکت سرمایهگذاری جهانی است که قصد تصاحب آن را دارد.
در میان حلقههای جرم و جنایت مرتبط با مواد مخدر، خبرچینهای موسوم به «یابا» اقدام به فروش اطلاعات مجرمان میکنند. مجرمان نیز از این اطلاعات به منظور تخفیف در مجازاتهای خود بهره میبرند و در مقابل، نیروهای انتظامی از آن برای انجام دستگیریها استفاده میکنند. بدین ترتیب، «یابا»، پلیس و دادستانها یک مثلث اساسی و تعیینکننده را شکل میدهند.
داستان در بیمارستان دامپزشکی اتفاق میافتد. سگها صاحبان خود را به هم پیوند میدهند. صاحبان سگها با هم آشنا میشوند، درد دل میکنند و از یکدیگر دلگرمی میگیرند.
چیهو، متخصص موفق شیرینیجات که از زندگی یکنواخت خود خسته شده، به جای برادر بدهکارش به یک شرکت وام میرود و با ایلیونگ، کارمند بازاریابی پرشور آنجا آشنا میشود. این آشنایی تصادفاً منجر به صرف غذا با یکدیگر میشود.
زمانی که یک سازمان جرم و جنایت متعلق به کره شمالی از مرزها عبور کرده و وارد خاک کره جنوبی می شود، دو کارآگاه از هر دو کشور باید با هم همکاری کنند تا محل اختفای آنها را پیدا کنند...
فیلم داستان یک قاتل حرفه ای را روایت میکند که بر اثر یک حادثه دچار فراموشی شده است. پس از این ماجرا یک بازیگر زندگی اش را با او عوض میکند و مرد قاتل تبدیل به ستارهی فیلم های اکشن میشود، تا اینکه او کم کم شروع به یاد آوردن چیزهایی میکند و...
مردی تلاش میکند تا قاتل خواهر خردسالش را پیدا کرده و انتقام بگیرد، اما مدارکی که او را به قاتل برساند، بسیار اندک است. بنابراین او باید قبل از اینکار به یک زن کمک کند...
داستان در مورد جوانی جنایتکار می باشد که در خانواده ای ثروتمند بزرگ شده است. او هر جنایتی که به فکر یک نفر خطور کند را انجام داده و همیشه با رشوه دادن را خود را باز میکند، اما این بار کارآگاهی جسور سد راه او شده است...
بر اساس واقعيت ساخته شده و اين فيلم درباره بحران يونگسان است که شخصيت اصلي فيلم يک وکيل حقوق شهروندي است و قصد بر اين دارد که بدون مدارک موثق قاتل يک پليس به نام پارک جاي هو را محکوم کند....
در سال 2010 در کره جنوبی یک سری قتل های زنجیره ای اتفاق میافتد که هدف قاتل بچه ها هستند. پلیس بارها و بارها در دستگیری قاتل شکست میخورد اما کاراگاهی زرنگ در پی ماجراست تا اینکه...
در ابتدا انسان ها و هیولاها بطور مسالمت آمیزی کنار هم زندگی می کردند و دیو ها در زندانی تاریک زندانی شده بودند . سالیان سال " خدای جنگ " بر فلوت خود می نواخت و از خروج دیوها جلوگیری می کرد. درب های زندان باید در سه هزارمین روز باز می شدند ولی اشتباه سه الهه همه چیز را بهم ریخت و شیطان درون دیوان بیدار شد و آنان فلوت را بدست آوردند. الهه ها محکوم به جبران اشتباه خویش بودند. تنها جادوگری جوان می توانست کمکشان باشد. " ووچی " جادوگری لات و حقه باز .....
در مدرسه، "چون سام" همیشه رئیس کلاس بود، در حالی که دوستش "دائه گیو" همیشه برای او کار می کرد. چون سام به این افتخار می کرد، با این حال این دو بزرگ می شوند و در شرایط تغییر یافته با یکدیگر روبرو می شوند، زیرا دائه-گیو اکنون جایگاه اجتماعی بالاتری دارد...