تورو کونیشی (Toru Konishi)، دانشجوی دانشگاه، زندگی کسلکنندهای داره که اصلاً شبیه اون چیزی نیست که تو رویاهاش از زندگی دانشجویی تصور میکرد. یه روز، چشمش به هانا ساکورادا (Hana Sakurada)، یه دختر دانشجو با موهای گوجهای و قیافهی با اعتماد به نفس میافته و دلش میریزه. تورو بالاخره جرات میکنه و باهاش حرف میزنه. از قضا، یه سری اتفاقات باعث میشه که این دوتا سریع با هم جور بشن. تو گپوگفتشون که انگار تمومی نداره، هانا یهو میگه: «دلم میخواد هر روز حس کنم زندگی باحاله. دلم میخواد فکر کنم آسمون امروز از همه قشنگتره.» این حرفا مثل تیر به قلب تورو میخوره، چون دقیقاً همون چیزیه که مادربزرگش، که خیلی دوسش داشت و حالا دیگه فوت کرده، همیشه میگفت. تورو از اینکه با هانا آشنا شده حسابی خوشحاله، ولی درست همون موقع، یه اتفاق ناگهانی گریبان این دوتا رو میگیره.
هانا، دختری دبیرستانی معمولی است. روزی در خواب، دختری کوچک را میبیند که در دوره Sengoku زندگی میکرده است. بعد از بیداری، توسط یک آژانس دولتی مرموز که توسط کسانی اداره میشود که معتقدند رویاهای او میتواند دنیا را نجات دهد، ربوده میشود.
سانتوشی افسرده و بدهکار به دخترش می گوید که می خواهد یک قاتل سریالی بدنام پیدا کند و جایزه بگیرد. با این حال، هنگامی که سانتوشی بدون هیچ اثری ناپدید می شود، اوضاع بدتر می شود و دخترش شروع به جستجو برای او می کند...
فوجیتاکه کانائه، معلم علوم در دبیرستان هیگاشی شینجوکو، آزمایشی را با دانشآموزان با پیشینههای مختلف انجام میدهد تا یک دهانه مریخ را در کلاس درس خود بازآفرینی کند و به عنوان یک «محقق شکستخورده» انتظارات را زیر پا بگذارد.