رالفی که اکنون بالغ شده است را دنبال می کند که به خانه ای در خیابان کلیولند باز می گردد تا کریسمس جادویی را مانند کریسمس کودکی به فرزندانش بدهد، با دوستان دوران کودکی خود ارتباط برقرار کند و با مرگ پیرمرد خود آشتی دهد...
فیلم ماجرای مردی بنام نیک می باشد که هرکسی او را می شناسد، آرزوی مرگش را دارد، از روسای باند های خلافکار و قاتلان قراردادی گرفته تا پلیس های فاسد. نیک دختری دارد که خیلی وقت پیش از او جدا شده. او خودش را به مبلغ 1 میلیون دلار بیمه کرده است اما اگر بخواهد بیمه به دخترش تعلق بگیرد، باید حداقل 21 روز زنده بماند...
چهار زوج که از تکرار در زندگی خود خسته شده اند تصمیم میگیرند تا با همدیگر به یک تفریحگاه گرمیسری بروند و در آنجا تعطیلات خود را بگذرانند.آنها در این تعطیلات از کارهای همیشگی خود خارج می شوند و در رابطه ای که با دیگر زوج ها پیدا می کنند متوجه می شوند که چطور میتوانند بهتر زندگی کنند .
«تونی استارک» که یک مخترع و کارخانه دار میلیاردر است، به وسیله چند نفر دزدیده می شود و آنها او را مجبور می کنند که سلاحی اسرار آمیز بسازد اما به جای آن استارک زره ای آهنین می سازد و به وسیله این زره از چنگشان می گریزد و به آمریکا بر می گردد و تصمیم می گیرد از این زره برای مبارزه با شر استفاده کند.
«بروک» (انیستن) و «گری» (وون) تصمیم می گیرند مثل دو دشمن در خانه جبهه بندی کنند و آن قدر بر مواضع خود پا بفشارند تا شاید یکی از آن دو به شکست اعتراف کند. اما «بروک» سرانجام پی می برد که در واقع برای تصاحب آپارتمان و متعلقاتش نیست که مبارزه می کند بلکه این همه به خاطر نجات رابطه اش با مردی است که زمانی او را عشق زندگی خود تصور می کرده است…
«رالفی» پسر جوانی است که رویای داشتن یک تفنگ بادی رد رایدر در سر می پروراند. او تصمیم دارد به همه ثابت کند که این تفنگ یک هدیه عالی برای کریسمس است، اما والدینش، معلم او، و همینطور بابا نوئل نیز با او مخالفند…
تیکلا شهر کوچکی در فلوریداست که تنها یک جاذبه دارد: یک پارک سیاحتی. دولت قرار است آزادراهی بسازد که از نزدیکی این شهر عبور می کند اما این بزرگراه خروجی ای به تیکلا ندارد. مردم و شهردار تیکلا برای متقاعد کردن فرماندار برای تغییر این پروژه دست به هر کاری می زنند...