در سرمای زمستان سواحل غربی ، در حالی که ربکا زندگی اش دچار مشکل شده است و شب را تنها سپری می کند همسرش که یک پزشک است در کارهایش بسیار موفق ظاهر می شود و ...
در تابستان 1979 منطقه ی پنجاه و یکم نیروی هوایی ایالات متحده ی آمریکا بسته می شود تمامی تجهیزات و ادوات آن به یک مکان دیگر انتقال داده شده و یک محموله ی فوق امنیتی و خاص با قطار به پایگاه نظامی محرمانه ی اوهایو فرستاده می شود .اما در نزدیکی یک دهکده انفجاری بزرگ در قطار رخ می دهد و ...
زن جوانی تلاش میکند با رفتن به یک مرکز روان درمانی، فویبایی که از موجودی افسانه ای بنام "بوگیمن" (هیولایی ترسناک که در برخی جوامع برای ترساندن کودکان از آن استفاده میکنند) دارد را درمان کند، اما وقتی به آنجا میرسد متوجه میشود هم اکنون با بزرگترین ترسش، درون آن ساختمان به دام افتاده است...
نینا یک دختر جوان است که مورد آزار و سوء استفاده پدر بی شرمش قرار می گیرد. نینا اگر تسلیم نشود مورد ضرب و شتم پدرش قرار می گیرد و در نهایت باز با خشونت به او تجاوز می شود. نفرت دختر به حدی می رسد که بارها تصمیم به کشتن پدر می گیرد، اما هیچ وقت جرات این کار را نمی کند
وقتی نوجوان واتس دیویس (ویل روثار) تصمیم میگیرد مسابقههای کارتینگ را آغاز کند، تعقیب جدیدی پیدا میکند و شروع به برقراری ارتباط دوباره با پدرش، ویک (رندی کواید) میکند که از زمان مرگ مادرش با او درگیر بوده است...
"امیلی لینداستورم"، نوازنده با استعداد چهارده ساله ویولن است. حالیکه دوستان امیلی در کمپ تابستانی هستند، او تمام وقتش را صرف تمرین برای یک اجرای بزرگ می کند. او همچنین در محله برای خود کاری دست و پا کرده و به ازای پنجاه سنت، راز دیگران را حفظ کرده و نزد خود نگه میدارد...
«جرج» (تراولتا)، يک مکانيک معمولي آمريکايي با هوش و دانشي متوسط است که در شب سي و هفتمين سالگرد تولدش، بر اثر رعد و برق توانايي و نيرويي عجيب به دست مي آورد. او حالا مي تواند پيچيده ترين مسايل رياضي را حل کند و دستانش نيز داراي قدرت يک آهن ربایی شده اند...
جیمز و مولی خانواده خود را با پذیرفتن یک سگ خیابانی و یک سگ پشمالو که با یکدیگر صحبت می کنند گسترش می دهند. در همین حال، شغل جدید جیمز به او نیاز دارد که زمان بیشتری را با کارفرمایش سامانتا بگذراند...
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...