اؤزگور که در کودکی بی پدر و مادر شده بوده ، زیر سایه ارث پدربزرگش بدون اینکه طعم سختی رو بچشه و حتی با ناز و نعمت بزرگ شده . در حالیکه در این فکره که با ارثی که از طرف پدربزرگش نصیبش میشه یک زندگی راحت و بدون دردسر رو برای خودش دست و پا کنه ، درست در روزی که وارد 18 سالگیش میشه میفهمه که کارها اونطور که فکر میکرد پیش نخواهند رفت . اؤزگور برای گرفتن ارث ، مجبوره که شرطی که در وصیت نامه نوشته شده رو به جا بیاره . طبق این شرط باید از استانبول به روستای آداتپه شهر چاناک کاله (Çanakkale) مهاجرت کرده و یکسال در اونجا زندگی بکنه . اگر اؤزگور این شرط رو به جا نیاره فقط قسمت کمی از ارث بهش تعلق میگیره و میزان بیشترش به امور خیریه وقف خواهد شد . اؤزگور که میراث رو حق خودش میدونه ، به آداتپه سفر میکنه و وارد زندگی جدیدی که منتظر اونه میشه . در این روستا شگفتی های زیادی منتظرش هستن . بزرگترین شگفتی هم الیف است که در لحظه ای که انتظارش رو نمیکشه وارد زندگیش میشه و …
هاچیکو هوجو 26 سال سن داره و به عنوان یک پیشخدمت در قطار کار میکنه و اقلامی را در سبد میفروشد . اون توی کارش خیلی خوبه ولی اعتماد به نفس ندارد. یه روز یه تهیه کننده فیلم رو ملاقات میکنه و تصمیم میگرند که از جاذبه های گردشگری ژاپن دیدن کنند.
دو تا دوست صمیمی که هر دوشون اهل شوخی اند ، خیالاتی هستند و زندگی رو آسون میگیرن . عاشق دختر آوازه خوان (یاسمین) میخانه ای میشن که به طور مداوم به اونجا میرن . یاسمین که دل هر کسی رو به تپش میندازه و البته به همان میزان هم آدم غیر نرمالی است در کنار حکایت جذاب و لذت بخش و در عین حال رویایی و غم انگیز این دو پسر جوان ، مفاهیم عشق و دوستی را با یک داستان متفاوت به تصویر میکشه .
درحالی که برک آهنگساز بود و موزیک جزو اولین اولیت های او در زندگی بود . خودش رو مجبور به ساخت زندگی جدیدی کرد . او استانبول را به مقصد قبرس ترک کرد و داشت با آرامش زندگی میکرد . بیشتر از سیزده سال به تنهایی زندگی کردن در قایقش عادت کرد تا اینکه در سال 2001 برای اون بحران هایی به جود آمد . بحران هایی که متفاوت بود. ایزل هم دختری که هر لحظه زندگیش پر از هیجان بود بعد از پیاده شدن از قایق و حرکت کردن تو خیابان های قبرس ، ماجرا های خودش رو همراه برک را به استانبول برد...
داستان درمورد مردی است که فکر میکند اگر عشق وارد زندگی او شود آرامش خواهد داشت، برای همین تصمیم میگیرد به زادگاهش برگردد در این حین به طور اتفاقی با دوست دوران کودکی خودش روبرو میشود.
رضا یک راننده مینی بوس است . یک روز رضا با یک دختر خیلی خوشگل به نام آیپَری که در عین حال قلب مهربانی هم دارد آشنا میشود و بعد از این آشنایی اتفاقات کمیک فیلم شروع میشود …