"ثوم" بعنوان یک راننده تاکسی غیرقانونی در شهر نیویورک مشغول بکار میشود. او بزودی توسط زنی به نام کلیر استخدام میشود تا او را به کالیفورنیا برساند، زیرا پدرش دچار حمله قلبی شده است...
ابی ریچتر (کاترین هیگل) تهیه کننده یک برنامه تلویزیونی صبحگاهی در ساکرامنتو ، کالیفرنیا است. او به طور قطعی به عشق حقیقی اعتقاد دارد و از حامیان سرسخت کتاب هایی مثل مردان مریخی و زنان ونوسی است. او بعد از یک روز خسته کننده به خانه بر می گردد و یک شوی تلویزیونی با نام “حقیقت تلخ” با مجری گری مایک چادوی (جرارد باتلر) می بیند. برنامه ای که درباره روابط با بد بینی صحبت می کند. ابی به برنامه او تماس می گیرد و با او جر و بحث می کند بعد فردا او را در ایستگاه تلویزیونی می بیند و میفهمد که تهیه کننده برنامه اوست…
رکس، برترین ستاره سگ هالیوود، گم می شود و در یک آتش نشانی کهنه پذیرفته می شود. او با یک بچه جوان یک تیم می شود تا ایستگاه را دوباره روی پای خود نگه دارد ...
«اشلي» (لوهان) هميشه از آن دخترهايي بوده که از هر نظر شانس آورده اند. در عوض «جيک» (پاين) اصلا شانسي در زندگي نداشته، دست و پا چفلتي است و هميشه هزار تا بلا سرش مي آيد. اين دو نفر در يک، جشن بالماسکه ي پر رزق و برق به طور اتفاقي با هم آشنا مي شوند و تماسي زودگذر باعث مي شود که ستاره ي شانس شان با هم تاخت زده شود….
زمانی که دانش آموزان جدید کالج نمی توانند وارد تیم رقص و آواز آنجا شوند، تیم مخصوص خودشان را تشکیل می دهند و آمادهی یک نبرد بین خود و تیم مدرسه می شوند...
پس از متهم شدن دروغین به سرقت بودجه سفر دریایی سالانه خود، سه برادر برادر بسیار متفاوت از خوابگاه خود اخراج می شوند. برای اینکه نام خود را پاک کنند و آینده شغلی خود را تضمین کنند، این سه نفر لباس می پوشند و به همسایگی همسایه می پردازند و در آنجا چند درس ارزشمند - و خنده دار - در مورد خود و گونه های زن می آموزند...
راهبه ای به نام «ماریا» (اندروز) که به دلیل عشق دیوانه وارش به موسیقی و طبیعت با محیط صومعه هم خوانی ندارد، به عنوان معلمه ی هفت فرزند «ناخدا فون تراپ» (پلامر) به کاخ اشرافی او فرستاده می شود. ناخدا به سفر می رود و «ماریا» بچه ها را با موسیقی آشنا می کند...
مردی بدشانس کارش تمیز کردن آکواریوم می باشد. روزی او برای نگهداری از ماهی گران قیمت یک رقاص مرد به خانه ی او می رود و طی ماجراهایی با این رقاص اشتباه گرفته می شود...
«آستين پوئرز» (مايزر)، عکاس مد، مقيم لندن پر تحرک و امروزي و مأمور آژآنس جاسوسي معتبر بين المللي در دهه ي ۱۹۶۰ که اکنون در دهه ي ۱۹۹۰ اعتبارش را از دست داده، مطلع مي شود نابغه ي جنايت و همزاد او، «دکتر شيطان» (مايزر) راز جذابيت او را دزديده و به عنوان آخرين نقشه ي شيطاني به سال هاي دهه ي ۱۹۶۰ برگشته؛ بنابراين «پوئرز» هم براي به دست آوردن دوباره ي جذابيتش، بايد در زمان به عقب برگرد.
«جوليان پاتر» (رابرتس) و «مايکل اونيل» (مالروني) تصميم گرفته اند اگر تا بيست و هشت سالگي مجرد مانده باشند، با هم ازدواج کنند. چيزي به جشن تولد بيست و هشت سالگي شان نمانده که «مايکل» با «جوليان» تماس مي گيرد. «جوليان» ابتدا تصور مي کند که «مايکل» قصد دارد به او پيشنهاد ازدواج بدهد، اما در مي يابد که «مايکل» قصد ازدواج با دختري ثروتمند به نام «کيمي والاس» (دياز) را دارد....
"رابرت" دربان هتل مجللی به مالکیت "خانم دوبرو" میباشد.او به "رابرت" خبر می دهد بازرسی بطور مخفیانه به هتل می آید.اگر او کارهای خود را به خوبی انجام دهد ممکن است ترفیع بگیرد و وقتی برای سپری کردن با پسرهای خود "برایان" و "کایل" بدست آورد.اما سارقی شرور به همراه اورانگوتانی آموزش دیده وارد هتل می شود و...
کارآگاه نیک برکات فکر می کرد که برای کار در دایره ی جناییِ پورتلند آمادست , تا اینکه شروع به دیدن چیزهایی کرد که توضیحی براشون نداشت . و بعد از ملاقات با آخرین بازمانده ی خانوادش , نیک به رازی که در پس این وقایع هست پی می بره . نیک مثل بقیه ی آدمها نیست , اون از نوادگانِ نسلی از شکارچی هاست که به اسم “گریم” شناخته می شن. کسانی که مسوول جلوگیری از تکثیر موجوداتِ ماورالطبیعه هستن. و این گونست که داستانِ نیک آغاز می شه , در حالی که در ابتدا نسبت به این جریان بی میله ولی در حالی که مشغول کار بر روی پرونده های جنایی به همراهِ همکارش هست به جریاناتی بر می خوره که باعث می شه با دنیای این موجوداتِ انسان نما ارتباط برقرار کنه...