نيويورک، سال 1994، نوجواني تنها ونااميد از زندگي، «لوک شاپيرو» (پک) در آخرين تعطيلات پيش از آغاز تحصيلات دانشگاهي به فروش مواد مخدر مشغول است. يکي از مشتريان «لوک» دکتر هيپي پا به سن گذاشته اي به نام «جف اسکوايرز» (کينگزلي) در عوض پرداخت پول روان درماني او را به عهده گرفته است. خيلي زود «جف» به نام دختري «اسکوايرز»، «استفاني» (ترلبي) دل مي بازد و زندگي اش در مسير تازه اي مي افتد.
بيماري مسري مرموزي دنيا را تهديد مي کند. روان پزشکي اهل واشينگتن به نام «کارول بنل» (کيدمن) ريشه ي اين بيماري را در موجودات فضايي کشف مي کند و در مي يابد که تنها راه نجات بشر از شر بيماري در وجود پسرش (باند) است. او به کمک همکارش «بن دريسکول» (کريگ)، بايد راهي براي درمان اين بيماري پيدا کند پيش از اين که همه ي دنيا نابود شود....
در بوستون، خلافکاری به نام بابی بتس بتون در خانه اش توسط قاتلی مورد حمله قرار می گیرد. او از این حمله جان سالم به در می برد و متوجه می شود فردی به او خیانت کرده است. این فرد به دروغ به رئیسش اطلاع داده که وی از اموال رئیسش اختلاس کرده است...
فرشته ای که مآمور هدایت ارواح مردگان پس از مرگ آنهاست (نیکلاس کیج)، به اقتضای وظیفه اش، با آدم*ها و زندگی آنها آشنا می*شود. زندگی آدم*ها روی زمین برای او موضوع جالبی بوده تا اینکه عاشق دختر پزشکی می*شود (مگ رایان) که به خاطر فوت بیمارش در حین عمل جراحی قلب، متآثر شده و روی پلکان بیمارستان محل کارش، گریه می*کند. علاقه به آن دختر و اشتیاق برای درک احساس او و آدم*های دیگر نسبت به زندگی و کشف علت علاقهء آنها به زندگی زمینی،
تابستان سوزان سال 1933،فیلادلفیای جنوبی."جناروی" دوازده ساله به همراه مادر و پدربزرگ معلول خود که به او قول داده بلیت سینمای تازه تاسیس شهر را برایش بخرد زندگی می کند.اما پدربزرگ هنوز کار ناتمامی با زنی از گذشته اش دارد و از "جنارو" درخواست کمک می کند...
گاس که برقکار میشود موفق میشود با کمک دوستانش و قرض گرفتن از همسر سابقش یک باشگاه بولینگ را خریداری کند که رویای کودکی او میباشد ، ولی متوجه میشود همسرش از بانک وام گرفته و بانک از انتقال وام به او سر بازمیزند و ...
"جد وارد" وکیل موفقی است که با موکلی که قصد دارد از یک شرکت خودرو سازی به دلیل مشکلات امنیتی که پس از تصادف برای او به وجود آمد شکایت کند آشنا می شود. او باید به سرعت کار خود را آغاز کند اما متوجه می شود دادستان این پرونده دختر خودش است و...
کامبوج، سال 1975. با ورود خمرهاي سرخ به پنوم پن، «سيدني شابرگ» (واترستن)، خبرنگار آمريکايي، و ديگر روزنامه نگاران خارجي به يک اردوگاه جنگي منتقل مي شوند و شاهد اعدام عده اي از اسيران هستند. پس از آن که «ديت پران» (نگور)، راهنما و مترجم «سيدني» خمرهاي سرخ را متقاعد مي کند تا روزنامه نگاران را رها کنند، اين عده به سفارت فرانسه پناه مي برند.
"باب فاس" کارگردان فیلم، داستان زندگی خود را بازگو می کند، طراحی کردن رقص و انتخاب رقاص برای اجرای جدیدش که مربوط به یک رقاص فاحـشه است ، و از آن طرف ساخت و تکمیل فیلم خود که درباره یک کمدین فاسد به نام "جو گیدئون" ، داستان این فیلم را تشکیل می دهند..
در یک روز عادی اتفاقی عجیب همه را شگفت زده میکند . طی یک عملیات نیروهای ویژۀ آمریکا در عراق، مردی پیدا میشود که 8 سال پیش مرگش اعلام شده بود. مردی که محاسنش بلند شده و از تمدن برای چندین سال دور بوده . آن مرد کسی نیس جز " اسکات برودی" .او در این 8 سال اسیر نیروهای القاعده بوده و بر اثرِ تصادف به توسط نیروهای ویژه پیدا میشود. موجِ شادی در میان مردم آمریکا میخروشد...سربازِ وطن به آغوش میهن بازگشته ، حتی رئیس جمهور هم این بازگشت را به وی خوش آمد میگوید. اما آیا همه چیز به همین سادگیست؟...