دو مبلّغ مذهبی پس از مشاهدهٔ یک قتل، فرار میکنند و به کلبهٔ دو آدمکش قراردادی بازنشسته پناه میبرند. آنها موافقت میکنند که به این زنان کمک کنند، اما امنیت آنها تنها با اسلحههای این آدمکشها تضمین میشود.
اندی فیلیپس در حال آماده شدن برای عروسی آینده خود با نامزدش "جردن" است. با این حال، پس از گپ زدن با بهترین دوستش، اندی شروع به این سوال می کند که آیا او چه چیزی برای ایجاد یک ازدواج پایدار لازم دارد یا خیر...
گروهی از دوستان بخاطر هزینه ی کالج مشغول به شغل پرستاری از کودکان می شوند، اما وقتی با این درآمد نمیتوانند از پس هزینه ها برآیند، کسب و کار دیگری را آغاز می کنند...
تارزان نجیب زاده ایست که در کودکی، در یکی از جنگل های آفریقا گم می شود. پس از چند روز، بوزینه ای به اسم منگانی تارزان را پیدا می کند و سپس او را پرورش می دهد. تارزان مانند حیوانات غذا می خورد، حرف می زند و حتی مانند میمون ها بر روی شاخه درختان زندگی می کند...
«آلیس» که همچنان به دنبال نابود کردن تشکیلات آمبرلا است، با گروهی از بازماندگان همراه می شود که به دنبال رسیدن به یک مکان امن مشهور به «آرکدیا»، هستند.
“دی جی”، “چاودر” و “جنی” سه بچه هستند که خانه هایشان در یک خیابان در نزدیکی هم قرار دارد. پدر و مادر دی جی ۱۲ ساله قصد دارند تا تعطیلات آخر هفته را با هم بگذرانند، بنابراین از” زی”( پرستار بچه) می خواهند تا نزد وی بماند. آنها در بازی های روزانه خود متوجه می شوند که خانه عجیب و غریبی که انتهای خیابانشان قرار دارد مثل یک موجود زنده است...
«فلور» (وگا)، زني که از شوهرش جدا شده و با زحمت و مشقت دخترش، «کريستينا» (بروس) را بزرگ کرده، اسباب هايش را جمع و خانواده را به کاليفرنيا منتقل مي کند. او کار پر در آمدي به عنوان خدمتکار در خانه ي «دبورا کلاسکي» (ليوني) گير مي آورد. «دبورا» يک کلمه هم اسپانيايي نمي داند ولي اتفاقا اين، مهم ترين مانع ارتباط بين آن دو نيست...
آرون پس از مرگ پدرش به خانه باز میگردد تا به مادر عزادارش کمک کند و با گذشته خود رو در رو شود. او با گشتن میان متعلقات پدرش ، به شیای برمیخورد که بیش از آنچه نشان میدهد درونش نهفته است و…
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...