فیلم «خیاط زنانه» اقتباسی از یک رمان استرالیایی به همین نام، نوشته «رزالی هَم» است که جوسلین مورهاوس فیلمنامهاش را نوشته و کارگردانی کرده است. این پنجمین فیلم بلند سینمایی این خانم کارگردان ۵۴ ساله متولد ملبورن است که از جمله «هزار هکتار» را با بازی میشل فایفر و جسیکا لانگ و «چگونه یک گناهکار آمریکایی بسازیم» را با واینونا رایدر، الن برستین و آن بنکرافت ساخته است. داستان کمدی سیاه «خیاط زنانه» در یک شهر تخیلی در استرالیای دهه ۱۹۵۰ میگذرد. در این فیلم کیت وینسلت نقش شخصیت اصلی داستان به نام تیلی دونِیج را ایفا میکند، خیاط زنانهای که به شهر زادگاهش باز میگردد تا از اشخاصی که گذشته تلخی برای او ساخته بودند، انتقام بگیرد. …
فیلم با اسباب کشی دکتری افسرده به نام «کیت فاستر» (سندرا بولاک) شروع می شود که از خانۀ زیبایش بروی دریاچه ای به شیکاگو میرود. در راه شیکاگو یاد داشتی برای مستاجر جدید خانه اش می گذارد و از او می خواهد که اگر نامه ای برای او آمد، به آدرس جدیدش در شیکاگو ارسال کند و درباره جاهای پای سگ مقابل درب و جعبۀ زیر شیروانی توضیحاتی می نویسد. کیت به بیمارستانی در شیکاگو می رود و شروع به کار می کند. دکتر سرپرست بخش او (شهره آغداشلو) با او گرم می گیرد و...
این انیمیشن درباره ی یک شاهزاده خانم به نام «مریدا» که مهارت های بالایی در تیراندازی با کمان دارد. روزی او از خانه فرار می کند و به دنبال سرنوشت زندگی اش می رود و در این راه به طور کاملا اتفاقی باعث ایجاد هرج و مرج در قلمرو پدرش می شود. او تصمیم می گیرد با تکیه بر مهارت های خودش این مشکل را حل کند...
«هومر» کچل، چاق و اندکی احمق و در عین حال به شدت دوستدار خانواده، همسرش «مارج» که به شدت نگران دور هم نگه داشتن اعضای خانواده است، پسرشان «بارت» که اگر عقل اش به کاری قد ندهد از انجام آن خودداری می کند، دخترشان «لیزا» که روشنفکری عاشق نواختن ساکسیفون است و فرزند کوچک شان «مگی» خانواده سیمپسون را تشکیل می دهند. این خانواده که در شهر کوچک اسپرینگ فیلد زندگی می کنند، دچار دردسری بزرگ می شود. ماجرا با نجات خوک فراری کوچکی توسط هومر از قصابی شدن آغاز می شود. هومر خوک را به خانه آورده و ...
داستان درباره یک نابغه به نام ماکسیمیلیان کوهن است که در نظریه اعداد کار میکند و اعتقاد دارد که جهان از عدد ساخته شده است. او برای بدست آوردن قابلیت پیش بینی بازار بورس از یک ابر کامپیوتر به نام «ایوکلید» (اقلیدس)استفاده میکند که معادلاتی را که بر اساس چند میلیارد متغییر درست کرده است حل کند. سر و کار ماکسیمیلیان رفته رفته با چند روحانی کابالا میافتد که اعتقاد دارند از طریق ریاضی میتوان به اسم اعظم خداوند پی برد. وی این مفهوم را پیگیری میکند و …
ژاک پرین و ژاک کلازود به اروپا سفر میکنند تا از حیواناتی همچون خرس های قهوهای، اسب های وحشی، گرگ ها، جوجه تیغی و... در زیستگاه طبیعیشان فیلمبرداری کنند.
نه سال پيش، بين «جسي» و «سلين» يک رابطه عاطفي شکل گرفت و پس از آن قرار گذاشتند که شش ماه بعد يکديگر را ملاقات کنند، ملاقاتي که البته هرگز اتفاق نيفتاد. اکنون جسي به خاطر کتاب جديدش در اروپا به سر مي برد، کتابي که در آن خاطراتش با سلين را بازگو کرده است و هنگامي که در يک کتاب فروشي کوچک در شهر پاريس حضور دارد بار ديگر با سلين رو به رو مي شود و براي هر دو آنها احساسات گذشته دوباره تداعي مي شود. البته جسي يک ساعت بيشتر فرصت ندارد چراکه بايد به فرودگاه برود ولي از تمام اين فرصت براي بودن در کنار سلين و صحبت کردن با او استفاده مي کند...
رودولف گربه ای سیاه رنگ، به طور ناگهانی از استادش جدا میشود و با کامیونی به کلان شهر توکیو برده میشود. در آنجا او با گربه ای قدرتمند روبرو میشود که همه از آن میترسند. رودولف که دیگر امیدی به بازگشت ندارد، زندگی جدیدی را با این گربه خشن شروع میکند و...
جیم و آماندا که در دوران دبیرستان عاشق یکدیگر بودند، نزدیک 20 سال هیچ خبری از یکدیگر نداشتند، اما پس از گذشت 20 سال بصورت اتفاقی در یک فروشگاه مواد غذایی با یکدیگر ملاقات میکنند و...
«سالی یری» آهنگ ساز مخصوص دربار امپراتور اتریش، «یوزف دوم» (جونز) است. در همین هنگام او با «ولفگانگ آمادئوس موتسارت» نابغه ی جوان آشنا می شود و بی نزاکتی و مسخره بازی های او را نسبت به موسیقی اش هرگز نمی بخشد و خیلی زود از او متنفر می شود.
«پروفسور هنري هيگينز» (هريسن) با رفيق زبان شناسش، «سرهنگ پيکرينگ» (هايد-وايت) شرط مي بندد که مي تواند دختر گل فروش و عامي لندني، «اليزا دوليتل» (هپبرن)، را به خانمي متشخص بدل سازد که فصيح و بليغ حرف بزند...
«هالى» ( هپبرن ) در آپارتمانى در شرق منهتن با گربه اى كه نامى ندارد زندگى مى كند. روزى نويسنده اى به نام «پل» ( پپارد ) كه در همان آپارتمان زندگى مى كند و مورد حمايت مالى زنى مسنتر ( نيل ) قرار دارد، وارد زندگى «هالى» مى شود...
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود...
یک عکاس خبری (جیمز استوارت) که با پای شکسته مجبور است روی یک صندلی چرخدار باقی بماند از روی بیکاری به تماشای حرکات همسایههای آن طرف حیاط آپارتمانی که در گیتیچویلج دارد مشغول میشود که ...
راهبه ای به نام «ماریا» (اندروز) که به دلیل عشق دیوانه وارش به موسیقی و طبیعت با محیط صومعه هم خوانی ندارد، به عنوان معلمه ی هفت فرزند «ناخدا فون تراپ» (پلامر) به کاخ اشرافی او فرستاده می شود. ناخدا به سفر می رود و «ماریا» بچه ها را با موسیقی آشنا می کند…
داستان فیلم در هالیوود و بین سال های ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۱ اتفاق می افتد. «جورج والنتین» (ژان دوژاردین) هنرپیشه خوش سیمای سینمای صامت هالیوود است که رقیبی برای خود نمی بیند. اما بعد از آنکه سینمای صامت به سینمای ناطق تغییر می یابد، جورج والنتین محبوبیت خود را از دست داده و به دست فراموشی سپرده می شود تا اینکه...
«بلانش دی بویس»، که مشکلات زیادی را در زندگی متحمل شده است، پس از اخراج از مدرسهای که در آن به تدریس مشغول بود، برای دیدار با خواهرش «استلا» به پیش وی و شوهر خواهرش «استنلی کووالسکی» میآید. استنلی که یک قمارباز است از بدو ورود بلانش سر ناسازگاری با وی دارد و از طریق یکی از دوستانش از گذشتهٔ بلانش باخبر میشود و …
«ماریون کرین» (لى) به امید تسهیل کار ازدواجش با «سام لومیس» (گاوین)، پولهاى کارفرمایش را میدزد و از شهر محل سکونتش خارج میشود و بین راه در «هتل بیتس» به دست جوانى به نام «نورمن» (پرکینز) که هتل را اداره میکند، به قتل میرسد...
اندرو (مایلز تلر) که پدرش یک نویسنده ناموفق است و وضع مالی زیاد خوبی ندارد وارد یک آکادمی موسیقی می شود تا هنر درام خود را به مرحله حرفه ای برساند اما در آنجا با مربی ای بسیار سخت گیر روبرو می شود که…
داستان فیلم در مورد سگی است باوفا که در ایستگاه مترو رها شده است. پروفسور پارکر ویلسون سگ رها شده را می یابد و تلاش می کند تا صاحبش را پیدا و سگ را به او تحویل دهد. اما پروفسور هرچه تلاش می کند ، نمی تواند صاحب آن سگ را پیدا کند ، در نتیجه سگ را به خانه ی خود می برد و نام هاچیکو را برای او انتخاب می کند …
داستان فیلم از یکی از روزهای پایانی فیلم، روز 488 شروع می شود و یکباره همه چیز به روز اول بازمی گردد. داستان اصلی از تاریخ 8 ژانویه هنگامی که تام هانسن (جوزف گوردون لویت) با سامر فین (زو دشانل)، دستیار جدید رئیسش در دفتر دیدار میکند شروع میشود. تام به عنوان یک معمار آموزش دیده، اما به عنوان یک نویسنده در شرکت کارت پستال لس آنجلس کار میکند. پس از یک شب رقص و موسیقی که تام همراه با دوستش مکنزی و سامر سپری میکند، مکنزی در حالی که مست است اذعان می کند که تام به سامر علاقهمند است. سامر و تام شروع به آغاز دوستی میکنند، اما سامر به عشق حقیقی اعتقاد ندارد و به تام میگوید که هیچ وقت نمی خواهد دوست پسر داشته باشد…
زوج انگلیسی رسمی و متشخص، نایجل و فیونا برای هفتمین سالگرد ازدواج خود تصمیم گرفتهاند به هند بروند. آنها قرار است با کشتی به استانبول بروند که در طول سفر با زوجی دیگر آشنا میشوند...