فیلم «دختری تنها در شب به خانه می رود» که به عنوان اولین فیلم ایرانی خون آشام در این ژانر شناخته می شود، اولین فیلم بلند کارگردانش آنا لیلی امیرپور است.این فیلم به شکل سیاه و سفید تیره و بر اساس کتاب داستانی استادانه و مصور نوشته خود امیرپور، ساخته شده است. شیلا وند در این فیلم نقش دختر خون آشام را بازی می کند…
همسر فرشته (سعید) در یکی از بیمارستان های تهران بر اثر سانحه تصادف میمیرد. پدر شوهر فرشته که مردی ثروتمند و مقتدر است و از ابتدا با ازدواج با آنان مخالف بود، بر خلاف قانون، حضانت بچه های پسرش را به عهده میگیرد و از مادرشان جدا میکند. فرشته میفهمد که پدر شوهرش قصد دارد بچه هایش را نزد عمهشان به خارج از کشور بفرستد. او اقدام قانونی میکند اما متوجه میشود زمان کافی برای رسیدگی به شکایت ندارد. بنابراین هنگام تعطیلات آخر هفته، بچه ها را با همیاری چهار نفر از دوستانش به خارج از شهر میبرد و…
داستان چند جوان است که در یک قرار اینترنتی با یکدیگر آشنا شده و به دنبال یک شوخی و شرطبندی در مسیری پیچیده و دلهرهآور میافتند، مسیری که درک جدیدی از زندگی و اجتماع را برای هرکدامشان رقم میزند...
کلاه قرمزی که بزرگ شده، مشغول تحصیل است اما بازیگوشیهایش سبب میشود تا از مدرسه اخراج شود. تلاش او برای اینکه شغلی به دست آورد نیز نتیجهای در بر ندارد تا اینکه از طریق تماشای تلویزیون و برنامه آقای مجری تصمیم میگیرد تا روانه تلویزیون شود. کلاه قرمزی به تهران نزد پسرخاله میرود و با کمک او راهی تلویزیون میشود و در آنجا به خاطر علاقه زیادش به آقای مجری که مشکلاتی دارد سعی میکند تا موانع راه ازدواج او را از بین ببرد …
داستان این فیلم که به ادعای سازندگان آن بر مبنای رویدادی واقعی ساخته شده، اوت ۱۹۸۶ (مرداد ۱۳۶۵) در دهکده ای کوچک در جنوب غربی ایران روی میدهد و مبنای فیلم کتابی به همین نام نوشته فریدون صاحب جمع است که سال ۱۹۹۴ منتشر شد. زنی به نام زهرا با بازی شهره آغداشلو پیش یک خبرنگار فرانسوی با نقش آفرینی جیم کاویزل که خودرو او هنگام عبور از روستا خراب شده می آید و برای او داستانی هولناک درباره خواهرزاده خود ثریا و از اتفاقی مرگبار که روی داده میگوید و …
خورشید که به تازگی با سمندر ازدواج کرده حوادث عجیبی را در خانه می بیند درها مدام باز و بسته می شوند و وسایل خانه نابهنگام حرکت می کنند و خورشید قیافه یک زن سفید پوش را در دستشویی می بیند و بیهوش می شود، پزشک معالج خورشید شبحی را که او می بیند، زائیده تصوراتش می داند. اما وقتی خورشید قیافه شبح را به تصویر می کشد، معلوم می شود که…
یک دختر جوان دانشجو به استاد دانشگاهش که او نیز جوان و تحصیل کرده است و هر دو از خانوادههای مرفه هستند دل میبندد و پس از مدتی کوتاه با مشورت خانوادههایشان قرار ازدواج و انجام مراسم عروسی را میگذارند، غافل از این که پدر هر دو خانواده اینک در مرز ورشکستگی قرار دارند و…
مینا که زمانی دانشجوی مرتضی بوده , پس از ده سال زندگی مشترک با وی , تصمیم می گیرد از او جدا شود و برای ادامه تحصیل به کانادا برود , اما مرتضی که از این تصمیم ناخرسند است …
یک گربه سیاه که موشها به آن میگفتند «اسمشو نبر» به شهر موشها حمله میکرد. به خاطر همین موشها به یک شهر دیگر میروند. قرار میشود پدرها و مادرها از راه سخت و کوتاه بروند تا شهر را آماده کنند و بچهها هم با معلم و آشپزباشی راه طولانیتر را انتخاب میکنند.
بهزاد، کیوان، علی و جهان که اعضای یک گروه فیلمسازی هستند برای ساخت فیلمی با موضوع مراسم سوگواری محلی از تهران به روستاهای کردنشین سیاهدره و شاهپورآباد در بخش دینور، دهستان حر در کرمانشاه میروند و در انتظار مرگ پیرزنی در حال احتضار میمانند. آنها برای شخصی به نام خانم گودرزی کار میکنند. روستاییان تصور میکنند که آنها برای یافتن گنج آمدهاند و بهزاد، تنها عضو گروه که چهره اش دیده میشود نیز بدش نمیآید که مردم چنین تصوری داشته باشند. تنها چیزی که در او و دوستانش دیده میشود، حالتی از انتظار برای رخدادن یک حادثه است. گاهی او از پشت بامها، خود را به کنار خانهٔ پیرزنی میرساند که در آستانهٔ مرگ است و فرزندانش در آنجا جمع شدهاند و اندوهگین و منتظرند و گاهی نیز برای صحبت کردن با تلفن همراه، ناچار است به گورستان روستا که روی قلهٔ تپهٔ مجاور قرار دارد برود. در آنجا، جوانی در حال حفر یک گودال است. سرانجام، در حالی که به نظر میرسد همراهان بهزاد از انتظار خستهشده و رفتهاند، با ریزش گودال، جوان حفار زخمی میشود و پیرزن روستایی هم زنده میماند، اما حالا بهزاد که یک مرد جوان شهری است، در این روستای دورافتاده به درک تازهای از فلسفهٔ تولد و زندگی دست یافته است...
عیسی، اسیر ایرانی، از اردوگاه اسارت عراقی ها می گریزد و به سمت مرز ایران حرکت می کند. در بین راه نامه دخترش حنا را می خواند که از او خواسته زودتر به ایران برگردد و او را با دختر به باغوحش و شهربازی ببرد. عیسی که سخت مجروح شده، خود را تا لب مرزی آبی می رساند…
حسن (رضا ارحام صدر) آرايشگر جواني است كه درآمد كافي ندارد و تنگناهاي مالي او را مستأصل كرده است. مادر حسن (گيتي فروهر) كه نااميدي فرزندش را مي بيند وصيت نامه ي شوهرش را به حسن مي دهد و حسن درمي يابد كه پدرش مبلغ هنگفتي نزد چنگيز (اكبر خواجوي) به امانت گذاشته است. چنگيز حاضر به بازپس دادن بدهي خود نمي شود و در نزاع با حسن از هوش مي رود. حسن كه تصور مي كند چنگيز را به قتل رسانده با شاگردش غلام (سيدعلي ميري) مي گريزد و از شهر خارج مي شود. از طرف ديگر هوشنگ (فرخ ساجدي)، كه جوان شيادي است، به نسرين (مينو)، دختر چنگيز، ابراز علاقه مي كند. حسن در بيابان كوزه اي مي يابد و پريزاد به حسن ياري مي رساند تا طلب خود را از چنگيز بازپس گيرد. پس از آن حسن با دختري كه كاملاً به پريزاد شباهت دارد پيمان زناشويي مي بندد.
مهندس دومان قائمی سردار دوران جنگ تحمیلی که اکنون به عنوان مدیر یک شرکت ساختمانی فعالیت می کند، به طور ناخودآگاه خاطراتی توهم گونه از جنگ را به یاد می آورد که باعث می شود آرمان ها و ارزش های آن دوران بار دیگر پیش چشم او زنده شود؛ ارزش هایی که با شرایط امروز جامعه و موقعیت شغلی وی در تضاد قرار گرفته اند…