هارولد و کومار یک روز صبح مثل همیشه صبحانه ی خود را به اتفاق خوردند و یک روز معمولی دیگر را شروع کردند. هارولد تصمیم خود را برای ازدواج با معشوقه اش گرفته و برای انجام این کار باید به آمستردام سفر کند البته به همراه دوستش کومار. ولی در هواپیما کومار را با یک تروریست اشتباه می گیرند و در نتیجه هارولد و او را دستگیر می کنند و به زندان می برند.
داستان فیلم در مورد Alex و Sergei است که عاشق یکدیگرند ولی Alex برای شغل جدیدش به Los Angeles میرود در حالی که Sergei رد بارسلونا میماند اما ادامه ی رابطه فقط از طریق تکنولوژی آنها را وارد چالش های جدیدی میکند
"بنجامین گارسیا" از ایالات متحده دیپورت می شود.پس از بازگشت به خانه او وارد تجارت مواد مخدر شده و برای اولین بار در زندگی اش به هر چیزی که می خواهد می رسد.اما به سرعت متوجه می شود زندگی تبهکارانه همیشه هم به او وفا نمی کند...
اتفاقی که ابتدا فکر می کنند یک دزدی بیشتر نیست، باعث میشود که پدر خانواده همه جای خانه را دوربین امنیتی نصب کند. اما آنها پی می برند که اتفاقاتی که در خانهشان رخ میدهد، شیطانیتر از آن چیزی که به نظر می رسد، هستند.
"دکتر دیوید کرین" که متهم به قتل همسر سابق خود است، اقدام به ساخت داروی جدیدی می کند که به او اجازه می دهد خاطرات دیگران را تجربه کند. در حالیکه او به پیدا کردن قاتل اصلی نزدیک می شود، دارو کنترل زندگی او را بدست می گیرد و...
در صحنه فیلمبرداری دو چیز وجود ندارد، متریال فیلم و کارگردان.به همین دلیل بازیگران تلاش می کنند بهترین کار خود را در این شرایط ارائه دهند.وقتی کارگردان از راه می رسد متریال فیلم هنوز وجود ندارد به همین دلیل آنها نهایت تلاش خود را می کنند.وقتی در نهایت متریال از راه می رسد، مردم وارد فیلم شده و در موقعیت عجیبی گرفتار می شوند…
فیلم بوسیله استفاده از دوربینهای ثابت و متحرک تلاش می کند فعل و انفعالات فوق العاده بین انسانها و حیوانات را نشان دهد.فیلم تلاش می کند مرزهای بین انسان و موجودات دیگر را از بین برده و فاصله بین موجودیت آنها را به صفر برساند...
یک پدر که همسر خود را به تازگی از دست داده است به همراه بچه هایش به تصمیم می گیرند تا به شهر همسر مرحومش مسافرت می کند آنها مجبور می شوند که شب را در یک مسافرخانه متروک بین راهی سپری کنند, اما آنها خیلی زود متوجه می شوند که تنها...
در بهار سال 1936 یک کمونیست به نام “دیوید” خانه خود در لیورپول را ترک می کند تا به جنگ علیه فاشیسم در اسپانیا بپویندد.او به یک گروه شبه نظامی متشکل از زنان و مردان از سرتاسر جهان می پیوندد.پس از مجروح شدن به بارسلونا می رود؛جائی که تصمیم می گیرد به یک گروه دیگر بپیوندد…
مانوئل، یک توپ فوتبال قدیمی دارد ، هر روز صبح در روستا مشغول به فوتبال بازی کردن می باشد ، یکی از آرزوی های او این است که در آینده دروازه بان بزرگی شود ، آرزوهای وی به حقیقت می پیوند تا روزی که "ارنست" پدر وی برای اون یک توپ جدید و نو میخرد..