رز 78 ساله به تازگی شوهر محبوبش را از دست داده است. وقتی غم و اندوه او جای خود را به یک انگیزه قدرتمند می دهد که به او می فهماند که هنوز می تواند خود را به عنوان یک زن بازتعریف کند، کل تعادل خانواده به هم می خورد...
یک استاد تاریخ پنجاه ساله متوجه می شود شنوایی خود را از دست داده ، به دلیل نقصی که دارد شروع به زندگی منزوی می کند. رویارویی او با کلر، زن بیوه ای که دخترش لال است، به او کمک میکند تا دوباره به زندگی برگردد ...
یک مجری اخبار، یک کمدین، یک بازیگر زن و یک فوتبالیست با اعتماد به نفس بسیار بالا، مجبورند سفری طولانی دور دنیا را آغاز کنند تا برای شرکت در یک برنامه تلویزیونی، با قبیله مالاوا ملاقات کنند.
تابستان 1998، کابل ویرانه توسط طالبان اشغال شد. محسن و زونیره عاشق با وجود خشونت و بدبختی روزمره، می خواهند به آینده ایمان داشته باشند. اما اقدام بیمعنای محسن زندگی آنها را برای همیشه به هم میزند...
دکتر ناک یک اوباش سابق است که پزشک شده است و به روستای کوچک سنت موریس می آید تا با روش خاصی ثروت خود را به دست آورد. این باعث خواهد شد که اهالی روستا باور کنند که آنقدرها هم که فکر می کنند سالم نیستند...
ماری یک دختر نوجوان بسیار بااستعداد در نواختن ویولنسل است، اما رفتاری پرخاشگرانه دارد. در مقابل، ویکتور پسری خونگرم و فعال است که در درسهایش دچار مشکلاتی است. ویکتور بیخبر از اینکه ماری به تدریج در حال از دست دادن بیناییاش است، به او دل میبندد. به مرور زمان، ماری برخلاف انتظار همه، شروع به کمک کردن به ویکتور میکند. وقتی ماری راز خود را برای ویکتور فاش میکند، این دو نوجوان با هم عهد میبندند که ویکتور در ازای این کمک، به ماری یاری رساند.
امانانل و فیلیپ زوجی هستند که میخواهند فرزندی داشته باشند، اما فیلیپ به دلیل گرایشش مخالف است. امامانل تصمیم میگیرد که این کار را انجام دهد، حتی اگر خطر از دست دادن فیلیپ را داشته باشد.
در پاریس، روانشناسی به نام کلارا، و یک معلم موسیقی به نام اسماعیل، چهار سال است که عاشق یکدیگر هستند. این زوج خوشبخت در انتظار اولین فرزندشان هستند و تصمیم دارند با هم زندگی کنند...
فرانک و پل، دو بازپرس پلیس در واحد پلیس پاریس دوستان صمیمی هستند و همه چیز را با هم در میان می گذارند. خیلی زود، پل متوجه می شود که فرانک مردی است که با همسرش والریا رابطه دارد...