جیگسا افرادی را در یک مکان به دام انداخته است، و آنها باید قبل از اینکه مقدار زیادی از یک گاز مرگبار را استنشاق کنند، راهی برای زنده ماندن بیابند. این در حالی است که باید نهایت دقت را بخرج دهند، زیرا مسیرشان پر از تلههایی است که می توانند مرگ سریعتری برایشان رقم بزنند.
سه زوج برای پیاده روی یک شبه به کوه ها می روند و بدنبال آرامش و هوای تازه هستند. در عوض ، آنها هنگام جنگیدن برای زنده ماندن خود را در وحشت فرو می برند...
سال 1664 ، قرن ها آدم خواری برای زنده ماندن در وحشی های آمریکای شمالی. جن گیری و نابودی آیین توسط کشیش های کاتولیک مسلح به اسلحه ، بمب ، لانه های شنیع آدم خوارهای Huguenot را نابود می کند...
زن و شوهری که می خواهند از رویای بچه دار شدن منصرف شوند ، همراه زائویی پیدا می کنند که وعده حل یک راه حل جادویی برای مشکلات ناباروری آنها را می دهد ...
جنیفر ، زن جوانی با گذشته ای تاریک است که به جستجوی برادر گمشده ی خود می رود. جنیفر خیلی زود در می یابد که ناپدید شدن برادرش چیزی برنامه ریزی شده بوده و ...
یک بول تریر سفید به نام باکستر توسط دخترش به یک زن مسن داده می شود. هرچه زمان می گذرد ، سگ رفتاری پرخاشگرانه از خود نشان می دهد تا توسط خانواده دیگری پذیرفته شود...
در طول تاریک ترین روزهای جنگ جهانی دوم، پنج سرباز آمریکایی دستور دادند که یک قلعه فرانسوی که قبلا توسط فرماندهی نازی ها اشغال شده بود را نگه دارد. ولی در آنجا ارواحی حضور دارند که …
پس از مدتها پس از مرگ هیولا ، پسر دکتر فرانکشتاین که به قلعه آبا و اجدادی بازگشت ، با چوپان دیوانه ای روبرو می شود که موجودی را پنهان می کند. او برای پاک کردن نام خانوادگی ، موجودی را زنده می کند و سعی می کند او را احیا کند.
پس از اینکه گیاه شناس ، ویلفرد گلندون در جستجوی یک گل نادر به تبت سفر کرد ، او به لندنی بازگشت که مورد قتلهایی قرار گرفته که فقط کار گرگهای خونخوار می باشد...
سه تا از پیشاهنگ ها شب آخر اردوی خود را میگذرانند. در همین حال در شهر یک بیماری شیوع پیدا میکند که مردم را به زامبی تبدیل میکند. این سه دوست وقتی معنای واقعی دوستی را میفهمند که سعی در حفظ شهر خودشان از شیوع این بیماری دارند...
دکتر راجر گیرارد یک دانشمند ثروتمند است که بر روی عمل پیوند سر آزمایش انجام می دهد. سرایدار او پسری به نام دنی دارد. دنی با این که فردی بالغ است اما ذهنش شبیه بچه هاست. یک روز یک قاتل روانی به خانه گیرارد حمله کرده، پدر دنی را به قتل می رساند و خودش هم تیر می خورد. دنی از مرگ پدرش بسیار ناراحت شده و به همین خاطر دکتر گیرارد تصمیم می گیرد سر این قاتل را به بدن دنی پیوند بزند. اوضاع از کنترل خارج شده و این موجود دو سر از محل فرار می کند...