ملیسا، یک مامور زندان، به کورسیکا میرود و در زندانی متفاوت مشغول به کار میشود. او با زندانی جوانی به نام ساوریو دوست میشود. پس از آزادی ساوریو، او از ملیسا کمک میخواهد.
یک پسر و پدرش که از دست پلیس فرار میکنند، مجبور میشوند در اردوگاهی تابستانی برای جوانان دارای معلولیت پناه بگیرند. آنها خودشان را به عنوان یکی از ساکنان اردوگاه و مربی او جا میزنند. این ماجراجویی نه تنها آغازگر دردسرهای جدیدی برای آنها میشود، بلکه تجربهای انسانی عمیق و شگفتانگیز را برایشان رقم میزند که زندگیشان را برای همیشه تغییر میدهد.
بومیان کونا ساکن جزایر گونا یالا در پاناما، در پی مطالبهی حق مالکیت یک فیلم مستند ساخته شده در سال ۱۹۷۵ هستند که زندگی جامعهی آنها را به تصویر میکشد، با این حال این فیلم هرگز به آنها نمایش داده نشده است.
گروهی از معدنچیان، در سفری اکتشافی به همراه یک پروفسور، راهی اعماق معدن میشوند. ریزش معدن، راه بازگشت آنها را مسدود میکند. در حین کاوش در معدن، به طور اتفاقی مقبرهای باستانی را کشف میکنند و ناخواسته، موجودی خونخوار را از خواب بیدار میکنند.
این فیلم به تمثیل معروف غار افلاطون اشاره میکند و با طرح این پرسش که اگر یکی از زندانیان این غار، به ویژه کودکی هفت ساله به نام جی، بتواند آزاد شود، چه اتفاقی خواهد افتاد، به ابعاد جدیدی از این تمثیل میپردازد.
این فیلم، زندگی روزمره گروهی از افراد را که شامل فعالان اجتماعی، اشغالگران، آنارشیستها، کشاورزان و کسانی که توسط دولت به عنوان "اکو تروریست" شناخته میشوند، توصیف میکند.
داستان گروهی از دانشآموزان جوان را در یکی از معتبرترین آکادمیهای هنرهای نمایشی فرانسه دنبال میکنیم که در دنیای پر فراز و نشیب هنر و عشق دست و پنجه نرم میکنند.
میشل، زنی بیخانمان است و در فرودگاه اورلی زندگی میکند. تئو، مردی با معلولیت ذهنی، در فرودگاه کار میکند و با عمهاش زندگی میکند که بیش از حد از او محافظت میکند. میشل تصمیم میگیرد پسرش را در لیسبون پیدا کند و تئو سادهلوحانه قبول میکند که او را با ماشین ببرد.
کشیش سیمون برای اولین بار با آلوئه، پسر ۱۱ سالهاش روبهرو میشود. او تلاش میکند تا به مقامات عالیرتبهی کلیسا ثابت کند که میتواند همزمان هم یک کشیش فداکار باشد و هم یک پدر مهربان، حتی با وجود این خبر ناگوار.