دختر نوجوانی به نام "آدا" به طور تصادفی به "آکادمی کِلکس" اسرارآمیز راه مییابد، جایی که میتوان به دنیای افسانهها سفر کرد و از مرزهای تخیل عبور نمود. او در این مکان، رازی پنهان از گذشته خانواده خود را نیز کشف میکند.
ویتولد پیلتسکی، مبارز لهستانی، با نفوذ به اردوگاه آشویتس، شاهد جنایات هولناکی در دوران جنگ جهانی دوم میشود. پس از جنگ، توسط کمونیستها دستگیر و اعدام میشود. خاطرات او از این دوران تاریک، سند مظلومیت مردم لهستان و جنایات رژیمهای دیکتاتوری است.
برنده 5 جایزه اسکار همچنین دریافت 46 جایزه دیگر. همچنین نامزد دریافت 154 جایزه دیگر.
فرمانده اردوگاه آشویتز، رودلف هوس، و همسرش هدویگ در تلاشند تا در خانهای با باغ که در کنار اردوگاه قرار دارد، زندگی رویایی خود را برای خانوادهشان بسازند...
تومک، فارغالتحصیل بانکداری، به دنبال موفقیت و جلب نظر یار سابق به کلانشهر میرود. اما مشکلات مالی او را به دردسر میاندازد و زندگیاش به آشفتگی کشیده میشود. تومک باید برای رهایی از جنون تلاش کند.
پیوترس و خانوادهاش به عمارتی تاریخی نقل مکان میکنند. مارلنکا به دنبال نیاکانی مناسب برای خانوادهاش میگردد. آگنیشکا باردار میشود و با تولد فرزندش، مشکلات آغاز میشود. پیوترس آرزوی فرزنددار شدن دارد، اما مارچین، همسر آگنیشکا، ناپدید میشود. کامیلای مرموز در جستجوی زاوادا به برزوکی میآید.
ژولیتا وویچیتسکا، خبرنگار جوان، در پی مرگ مشکوک یک ستاره تلویزیونی است که معتقد است جنایتی برنامهریزیشده بوده، نه تصادف. هر قدمی که او به حقیقت نزدیکتر میشود، جانش را به خطر میاندازد.
جوزف کنراد و سه هنرمند رسواگر دیگر، بعد از یک مهمانی وحشیانه، با جسد مردی روی مبل از خواب بیدار میشوند. آنها هیچ ایدهای ندارند که او کیست، چرا مرده است یا چرا ژاندارم در میزند...
اولیویا، سرآشپز معروف، به اصرار مادربزرگش برای نجات مزرعه او به روستا میرود. او در آنجا با کشاورزی خوشتیپ آشنا میشود و به او دل میبندد، اما این کشاورز رازهایی را از اولیویا پنهان میکند.
ویکا دی جی ۸۴ ساله ستاره کلاب های شبانه ورشو است. او با رنگارنگ بودنش از پیر شدن خودداری می کند. اما آیا این می تواند تا ابد ادامه داشته باشد؟ "ویکا!" پرتره ای تلخ و شیرین از زنی است که باید با پیری روبرو شود، اما تا آخرین لحظه زندگی را جشن می گیرد...
لو لا پولاکا، هنرمند عجیب و غریب 80 ساله، با وجود سن و سال بالا، همچنان به زندگی و عشق علاقه دارد. او میخواهد برقصد، بازی کند و عاشق شود، اما بدنش به او اجازه نمیدهد. او احساس میکند که زمان کمی برای عشق ورزیدن دارد و در میان بازنشستگان و افراد مسن احساس غربت میکند...