لوک مککنزی، با وجود سختیها و آزمونهای طاقتفرسایی که خانوادهاش با آن روبروست و میتوانست هر خانوادهای را از هم بپاشد، همچنان به ایمان خود پایبند است. پسر بزرگش، جیکوب، برای تجربهی زندگی، مستقل میشود و راه خود را میرود، اما در نهایت، پدرش را مییابد که با آغوشی باز، منتظر بازگشت اوست.
تهیه کننده یک پادکست دربارهی پروندههای جنایی واقعی، به طور اتفاقی از یک قتل حلنشده در منطقهی زندگیاش باخبر میشود. کنجکاوی او را به یک بازی خطرناک و پیچیده میکشاند. در این بازی، او درمییابد که حقیقت هولناک این قتلها بسیار نزدیکتر از آن چیزی است که فکر میکرد و این موضوع او را شوکه میکند.
کی نا، زنی جوان، با وجود داشتن شغل و رابطه ای پایدار، احساس ناخشنودی می کند و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کند. او در نهایت، علی رغم مخالفت دیگران، برای شروعی جدید به نیوزیلند می رود.
یک زن جوان نوارهای ویدئویی نفرین شده را به مغازه کرایه فیلم می برد و با کمک صاحب مغازه نفرین آن ها را بیدار می کند و باعث ورود شخصیت های منفی و ترسناک به دنیای واقعی می شود.
سرآشپزی که از ترفیع مقام محروم شده، برای جلب اعتماد رئیس خود، شرط میبندد که میتواند وضعیت بدترین رستوران شهر را بهبود ببخشد و در این راه عاشق صاحب رستوران میشود.
پنج شکنجهگر وحشی از دیکتاتوری پینوشه در یک زندان لوکس در دامنه کوههای آند دوران محکومیت خود را میگذرانند. آنها از انتقال به یک زندان معمولی پس از یک مصاحبه تلویزیونی میترسند و برای ماندن در جایی که هستند، دست به هر کاری میزنند.
مردی که در رادیو کار میکند، اخراج میشود و برای بدست آوردن شغل جدید و حفظ خانوادهاش، باید تا روز شکرگزاری 4000 بوقلمون تهیه کند. داستان بر اساس واقعیت است.
سه نفر، شامل یک راننده تاکسی، یک پلیس زن و یک متصدی بار، از یک قاچاقچی بزرگ دزدی میکنند. قاچاقچی و افرادش به دنبال آنها میافتند و راننده تاکسی هم برای خودش نقشه فرار میکشد.
داستانی درباره جی هی است که رویای دگرگون کردن زندگی اش را در سر دارد. دخترش نیز برای رسیدن به این هدف، به خانه ی یک دلال آثار باستانی که ثروتی بالغ بر 60 میلیارد وون دارد، رخنه می کند.
پسربچهای که مادرش او را رها کرده است، با یک تبهکار فراری مواجه میشود که تصمیم میگیرد او را با خود همراه کند. مرد و کودک خیلی زود به یکدیگر علاقهمند میشوند و مانند پدری و پسری، رابطهای ناگسستنی پیدا میکنند.
یک زن کمالگرا که غرق در کار خود است، در یک شهر کوچک گرفتار میشود و پس از برقگرفتگی توسط چراغهای کریسمس، به طور غیرمنتظرهای در یک فیلم تعطیلاتی کلیشهای بازی میکند.
جولی شانزده ساله، علیرغم بیماری و هشدارهای پزشکان و خانوادهاش، تصمیم میگیرد که به رویاهایش پایبند باشد. او از عشقش باردار میشود و با پنهان کردن بارداریاش، تصمیم میگیرد که بچه را نگه دارد. جولی با این کار، به همه یادآوری میکند که زندگی کوتاه است و باید از لحظات آن به بهترین شکل ممکن استفاده کرد.
نامزد تیفانی عروسی را به هم میزند و تیفانی دلشکسته میشود. رقیب او در محل کار نیز از این فرصت استفاده کرده و تمام مراسمهای لغو شده را برای عروسی خود میگیرد.