بِکیر، همانند بچهای که در تریلر فیلم ترسناک "بادی" در تلویزیون دیده بود، رویای سفر به ماه را دارد. اما رابعه و خواهرش به خاطر مسئله ارث با هم درگیری دارند...
زنی که در یک اداره مشغول به کار است، از جایگاهش استفاده میکند تا زوجهای در آستانه طلاق را به آشتی و ادامه زندگی مشترک ترغیب کند. این در حالی است که در آیندهای پر از مهمانیهای رقص، مراسم عیاشی و مسیحیت بنیادگرا، او با تمام وجود در تلاش است تا از همسرش صاحب فرزند شود.
یک استاد ریاضیات در دانشگاه پلیتکنیک بخارست زندگی بیدغدغهای دارد. او در یک رابطه باز با ایرینا است که از اینکه او با زنان دیگر همراهی میکند، چشم پوشی میکند. اما هنگامی که ایرینا باردار میشود، پترو مجبور به تغییر سبک زندگی خود و رشد شخصیت میشود...
فیرو دوریلیانو، 30 ساله که بیکار است، به تنهایی در آپارتمان والدین متوفی خود زندگی می کند. او برای گذر از مشکلات مالی خود سعی می کند کنترباس مادرش را بفروشد...
در اواسط دهه 1990 یک افسر سابق نظامی توسط سرویس اطلاعاتی کره جنوبی به عنوان جاسوس استخدام میشود و با نفوذ بین مقامات عالی رتبه کرهٔ شمالی به دنبال جمع آوری اطلاعات حساس در مورد برنامه هسته ای کرهٔ شمالی هست...
سه نوجوان در آشفتگی جوانی از اولین عشق هایشان متزلزل شده اند. در زمانی که دیگران مطابقت دارند، سرپا می مانند و حق خود را برای عشق ورزیدن و آزادی محترم می شمارند...
آلخاندرو و آنا خانواده خود را برای تعطیلات به جزیره ای دورافتاده در جنوب شیلی می برند. آرامش سفر زمانی به هم میخورد که نیکلاس، محلی که آنها را از طریق آب عبور داده، ناپدید میشود و خانواده را در دام میاندازد...
پس از شهادت جوزف اسمیت جونیور، همسرش، اما هیل اسمیت، با مسئولیت های سنگینی روبرو شد: حفظ و نگهداری اموال جوزف، تامین امنیت خانواده اش، تحمل اندوه و غم خود و مقابله با انزوای روزافزونی که به دلیل خطرات و شایعات پیرامونش ایجاد شده بود. از نگاه یکی از پسرانش و همچنین لوسی مک اسمیت، تلاش های اما، زنی شجاع را به تصویر می کشد که به عنوان تکیه گاه و ستون استواری برای او بود...
داستان فیلم درباره ی پسر بچه ای 12 ساله به نام «زین» است که در دهکده ماهیگیری کفرناحوم در خاورمیانه زندگی میکند، او از پدر و مادرش به دادگاه شکایت میکند. در دادگاه، قاضی میپرسد: چرا از پدر و مادرت شکایت کردی؟ زین پاسخ میدهد: چون من را به دنیا آوردند.
این فیلم داستان یک نوجوان انگلیسی از تبار پاکستانی به نام جاوید (با بازی ویویک کالرا) را حکایت میکند که در سال ۱۹۸۷ در شهر لوتون انگلستان زندگی میکند و در حال بزرگ شدن است. او در میان آشفتگیهای نژادی و مشکلات اقتصادی که در این برهه زمانی وجود داشت، شعر مینویسد. او قصد دارد از همین شعر نوشتن به عنوان یک راه فرار از شهری که در آن ساکن بود و دیگر قدرت تحمل کردنش را نداشت و همچنین پدر سنتی و غیرقابل انعطاف خود، استفاده کند. اما زمانی که یکی از همکلاسیهایش، موسیقی بروس اسپرینگستین را به جاوید معرفی میکند، او میتواند یک برابری و شباهت را بین زندگی طبقه کارگری خود و آن اشعار قدرتمند ببیند. به همین ترتیب جاوید نه تنها یک مسیر خوب برای زندگی خود پیدا میکند، بلکه بعد از گذشت مدتی این جسارت را در خود مییابد که با صدای منحصربهفردی که دارد، خود را ابراز کند و به نمایش بگذارد.
زوج جوانی به نام های هن و جونیور در یک مزرعه دور افتاده زندگی می کنند. آرامش زندگی آنها وقتی یک غریبه در خانه شان ظاهر می شود و پیشنهاد شگفت انگیز خود را به آنها مطرح می کند ، به هم می ریزد...
زوریخ سال 1519: بیوه جوان به نام آنا رینهارت زندگی عمیقی را بین ترس از کلیسا و نگرانی در مورد آینده سه فرزندش سپری می کند، زمانی که ورود مردی به شهر باعث آشوب می شود: کشیش جوان اولریش زوینگلی موقعیت جدید خود را در "گروسمونستر" در زوریخ می گیرد و با موعظه های خود علیه مظالم کاتولیک، بحث های شدیدی را برمی انگیزد...