در فیلم ببخشید که مزاحم شدم در جهانی موازی با دنیای فعلی دلال بازارسیاهی به اسم کازیوس گرین را مشاهده می کنیم که رمز رسیدن به یک موفقیت جهانی را پیدا میکند اما برای رسیدن به خوشبختی باید یک چیز مهم زندگی اش را از دست بدهد
در حالی که اسکات لنگ با ابرقهرمان بودن و پدر بودن دست و پنجه نرم میکند، هوپ ونداین و هنک پیم یک ماموریت اضطراری جدید پیش رویش میگذارند که سبب میشود اَنتمن و واسپ در کنار یکدیگر برای پرده برداشتن از رازهای گذشتهشان بجنگند...
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی است که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز می گردد و شاهد اتفاقات وحشتناک بسیاری می شود. او مردد و نامطمئن از آینده خودش ، در تلاش برای معنی بخشیدن به زندگی؛ یک اعتقاد باوری/ دینی را به وجود می آورد. او تبدیل به شخصی به نام "استاد" می شود . در حالی که سازمان او رشد می کند و هر روز به طرفداران پرشور آن اضافه می شود؛ شخص دست راست او شروع به زیر سوال بردن نظام اعتقادی و شخص استاد می کند...
جورج یک کارگر ساده آمریکایی است که متوجه می شود دارای نیروی ویژه ای است که از راه آن می تواند با ارواح مردگان ارتباط برقرار کند. از همین رو او یک وب سایت راه اندازی می کند و از این راه به افرادی که قصد دارند تا با درگذشتگان خود ارتباط برقرار کنند کمک می کند. اما اوضاع کمی پیچیده می شود هنگامی که جورج با زنی از فرانسه به نام ماری و پسرکی به نام مارکوس از لندن آشنا می شود که هر یک به شکلی مرگ را از نزدیک درک کرده اند و این گونه است که هر سه نفر دچار تغییری اساسی در باور خود نسبت به مرگ و آخرت می شوند…
افغانستان پيش از اشغال توسط روس ها. دو پسربچه، «امير» و «حسن»، بدون توجه به اختلاف طبقاتي که دارند، دوستان صميمي هستند. در حالي که «بابا»، پدر امير از بابت اين رفاقت چندان رضايت ندارد. وقتي «حسن» مورد اذيت و آزار قلدرهاي محله قرار مي گيرد، «امير» هيچ کمکي به او نمي کند. اما بيست سال بعد که طالبان قدرت را به دست گرفته اند، «امير» براي اداي دينش به «حسن» به افغانستان باز مي گردد...
وقتي مادر «ميا ترموپليس» (هاتاوي) اعلام مي کند که پدر مرحومش، در حقيقت شاهزاده و صاحب تاج و تخت کشور کوچک اروپايي، «جنوويا»، بوده، در زندگي «ميا» تغيير و تحول اساسي به وجود مي آيد: حالا «ميا» تنها وارث آن تاج و تخت است و مادربزرگش، «ملکه کلاريس رينالدي» (اندروز) مي خواهد آداب و رسوم اشرافي را به آن دخترک ناشي بياموزد.
داستان فیلم درباره یک بازیگر اتریشی به نام روری مکنیل (برایان دنیس کاکس) هست که باید بین زندگی عاشقانه اش در جزیره ای آرام و رفتن به سانفرانسیسکو برای درمان یکی را انتخاب کند، بعد از تصمیم گرفتن برای رفتن از جزیره و در سانفرانسیسکو سعی میکند با پسر و خاواده پسرش کنار بیاید و...
ساشا و مارکوس که در دوران کودکی دوستان یکدیگر بودهاند، دست زمانه آنها را به مدت پانزده سال از یکدیگر جدا میسازد. تا اینکه یک روز ساشا مارکوس را در سان فرانسیسکو ملاقات میکند و علارقم گذشت تمامی این سالها هنوز هم برق امید و حال و هوای دوران کودکی در چشمان هر دوی آنها میدرخشد…