جورج، دانشمندی که در روتردام زندگی میکند، از فضای آکادمیک دلزده شده است. مرگ ناگهانی یکی از دوستان قدیمیاش، انگیزهای قوی برای او میشود تا به ریشههای آفریقایی خود بازگردد. او در گینه استوایی، مدیریت یک ایستگاه تحقیقاتی قدیمی و متروک در دل جنگل را بر عهده میگیرد. در آنجا، با پسرکی یتیم و با روحیهای شاد آشنا میشود که نگاه محتاط جورج را نسبت به زیباییها و رنگارنگی این مکان تغییر میدهد.
داستان مادری که به همراه دخترش سفری را برای پیدا کردن همسر گمشدهاش آغاز میکند. او با مردی ملاقات میکند که به او قول میدهد در ازای دریافت پول کمک می کند تا شوهرش را پیدا کند. با کم شدن پول ادامهی جستجو به مشکل بر می خورد...
آمبر سینگ کسی است که همه چیزش را در طول جدایی هند در سال 1947 از دست داده و مجبور به ترک کشورش شده. او خیلی وسواس دارد در مورد اینکه حتماً باید یک وارث پسر داشته باشد. اما وقتی چهارمین دخترش به دنیا می آید و پسر دار نمی شود، تصمیم میگرد با سرنوشتش بجنگد...
ایگناسیو و آلخاندرا مستندی درباره کومالاپا تهیه می کنند و در آنجا با خوان آشنا می شوند. او مردی افسرده است که با ربوده شدن پدرش در طول جنگ زندگی کرده و امیدی به یافتن او ندارد...
سرافیم، یک فارغالتحصیل تازه از دانشکده پزشکی، در دهه ۶۰ میلادی در رومانی توسط سرنوشت به شهر عجیب و غریب پالیلولا برده میشود. پالیلولا یک شهر ارواح است، گم شده در وسط ولاخیا. یک منطقه قرنطینه، یک بیمارستان غیرمنطقی، یک کلینیک زنان که هیچ بچهای در آن به دنیا نمیآید. یک جامعه کوچک از احمقان، تنبلان، آوارگان با قلبهای فرشته در زیر خورشید زندگی میکنند...
یه کارگر کافه یهو و خیلی تکوندهنده از زندگی روزمرهش جدا میشه، وقتی یه خبر خیلی عجیب بهش میدن که این دنیا ممکنه لب پرتگاه نابودی، انقلاب، یا هر دوشون باشه.