داستان در مورد یک پلیس سرکش است که به یک واحد ویژه در اداره پلیس لسآنجلس میپیوندد. این واحد ویژه در ظاهر یک واحد پلیس عادی است، اما در واقع بهعنوان یک جوخه مرگ خودسر فعالیت میکند. پلیس سرکش بهتدریج متوجه روشهای خشونتآمیز و غیرقانونی این واحد میشود و شروع به زیر سؤال بردن آنها میکند.
در آیندهای نزدیک، باندهای خیابانی بر بخشهایی از شهر حکومت میکنند و پلیسها جرات ورود به آنجا را ندارند. دو پلیس برای تحقیق درباره یک درمان غیرقانونی ایدز، به یکی از این مناطق خطرناک میروند. اما قبل از شروع تحقیقات، آنها باید در یک مبارزه مرگبار دستکاری شده شرکت کنند.
فرزندان جک چارلز که یک کلاهبردار نه چندان بزرگ میباشد پس از آنکه مادرشان از سرطان می میرد به نوانخانه ای حکومتی فاسد فرستاده می شوند. کلی دختر نوجوان "جک" از آنجا می گریزد و "جک" را وادار می کند تا بسر کوچکش "ادی" را با خود بیاورد. در ابتدا "جک" سعی می کند آنها را به مادربزرگشان داده و از شرشان خلاص شود. اما مادر بزرگ نیز قمارباز و کلاهبردار است و پلیس در پی اوست. بنابراین او کودکان را با خود به نیواورلئان می برد جایی که وی قصد دارد با وجود مشکلات به راه خود ادامه دهد …
مقامات نمی دانند با مارتین 14 ساله (لودویک واندندال) و برادر 12 ساله اش سیمون (اریک داسیلوا) چه کنند. مهم نیست که هر چند وقت یکبار این دو بزهکار را از هم جدا می کنند و آنها را به خانه های پرورشی مختلف و مدارس اصلاحی می فرستند، برادران همیشه موفق می شوند فرار کنند و در زادگاه ساحلی خود دوباره متحد شوند، جایی که مردم محلی را وحشت زده می کنند. آنها که مانند رانشگرها در یک اردوگاه موقت در ساحل زندگی می کنند، در جنایات کوچک و خرابکاری غرق می شوند. اما آیا آنها دوباره گرفتار می شوند؟...
یک تکنسین کامپیوتر جوان و زیبا که تازه کار خود را در دره سیلیکون در دهه 1980 شروع کرده است، مورد تعقیب و آزار همکار عجیب و غریب، خطرناک و روانی با وسواس مریضی قرار می گیرد...
دختری توسط یکی از هممدرسهایهایش مورد ضرب و شتم قرار میگیرد؛ زمانی که نبود مدرک کافی مانع زندانی شدن آن فرد میشود، مادر دختر تصمیم میگیرد که حقیقت را آشکار کند.
چندین یاکوزا از توکیو به اوکیناوا فرستاده می شوند تا به پایان دادن به جنگ باند کمک کنند. جنگ تشدید میشود و سرگردانهای توکیو تصمیم میگیرند در ساحل استراحت کنند...