داستان فردی سابقاً خلافکار را دنبال میکند که برای محافظت از زنی جوان به نام خوشی استخدام میشود. فاتح برای حفظ امنیت خوشی باید از تمام تواناییهای خود استفاده کند و در عین حال تلاش کند تا حقیقت تهدیدهایی که علیه او صورت گرفته است را کشف کند.
در ژوئن سال 1944، گروه پارتیزانی ایوان رایکوف به حومۀ شهر اورشا برای انجام عملیات شناسایی فرستاده شد. اما حضور گروهی شکارچی، که مأموریت اصلی آن ها از بین بردن فعالیت های پارتیزانی در آن منطقه بود، این عملیات را با پیچیدگی هایی مواجه کرد.
هی جون، پسری جوان، گرفتار تسخیر روحی پلید گشته است. راهبه یونیا، به همراه دستیارش میکائلا، برای نجات او تلاش میکند. کشیش پاول سعی در درمان او از طریق روشهای پزشکی دارد، در حالی که کشیش اندرو برای بیرون راندن روح خبیث از هی جون، دست به مراسم جنگیری میزند.
یک مددکار اجتماعی با استفاده از هنرهای نمایشی سیرک، زندگی خود را وقف بازپروری کودکانی کرده است که در خیابانهای ناپل از تحصیل بازماندهاند. با این وجود، فعالیتهای او با مخالفت خانوادههای ساکن در آن محله مواجه میشود و شهامت این کودکان که با پاهای چوبین و بینیهای سرخرنگ خود جلوهگری میکنند، با واقعیتهای تلخ زندگیشان در تضاد قرار میگیرد.
یک کشیش و یک کارآگاه، که اعتقاداتشان محرکشان است، در پی یافتن فردی گمشده هستند. کشیش، پس از آنکه در وحی الهی، رباینده پسرش را شناسایی میکند، مصمم به انتقامگیری میشود.
در بیابانهای ناهموار و پرخطر مرزی کلمبیا و ونزوئلا، افرادی که به "پیمپینروس" شهرت دارند، با ریسک جان خود، اقدام به قاچاق سوخت غیرقانونی در این منطقه میکنند.
یک دیو کتابفروش جاودانه و مردمگریز در دنیایی که کتاب و ماشین در کنار هم فروخته میشوند، برای نجات کتابفروشیاش مجبور به همکاری با یک دستیار جوان و پرشور میشود.
توماس، نوجوانی پانزده ساله اهل رئونیون، رویای پیروزی در مسابقات بریکدنس و سفر به فرانسه را در سر میپروراند. اما با بیرحمی مادرش که او و خواهرش آدری را از خانه طرد میکند، دنیایشان از هم میپاشد. آنها که نزد پدری ناآشنا سپرده و بیسرپرست رها میشوند، باید با این طردشدگی مقابله کرده و دوباره به زندگی خود سر و سامان دهند.
داستان درباره سه دوست است که در اواخر دهه بیست زندگی با چالش های مربوط به عشق، کار و روابط نامنظم روبرو می شوند. این چالش ها، دوستی و خودباوری آنها را مورد آزمایش قرار می دهد.
در شبِ کریسمس، یک جنِ بازیگوش در قطب شمال قصد دارد کریسمس را برای کودکانِ خوب خراب کند. لویی، سوفی و بابانوئل به کمکِ آقای سینِ بدجنس، پرفیدیا و ولنیا باید جلوی او را بگیرند.
این فیلمی هیجانانگیز و دلهرهآور است که داستان زندگی آرام یک زوج را روایت میکند. زندگیای که به تدریج و به واسطه حضور هر روزه همسایهای که راس ساعت چهار بعد از ظهر به دیدنشان میآید، به کابوسی وحشتناک بدل میگردد.
هنگامی که یک مامور اطلاعاتی به دیجیای که دیگر در اوج نیست، پیشنهاد میدهد تا رقیب جوانش را از میدان به در کند، او این پیشنهاد را شانسی برای بازگشت به دوران اوج خود با یک آهنگ پرمخاطب تلقی میکند.
در واپسین روزهای حیات عیسی، او یاران خود را برای آخرین شام گرد میآورد. در میان سخنان مهرآمیز و وداع، همزمان با استحکام ایمان، سایهای از خیانت سنگینی میکند، اما حتی رنج و اندوه نیز نمیتواند وعده رهایی را محو کند.