زوجی با بلاتکلیفی روی پلی در آساکوسا ایستاده اند. تسوتائه و یوشیجی با سوار شدن به اتوبوس برای سوکیشیما و پیاده شدن در سوزاکی، اعتماد به نفس و اشتیاق خود را نسبت به آینده خود از دست داده اند. در سراسر پل، تابلوی بهشت سوزاکی را می بینند، منطقه ای با چراغ قرمز که زمانی تسوتائه به عنوان یک فاحشه کار می کرد...
گوهویی و پیلینگ عزیزان دوران کودکی بودند که پس از سالها دوری دوباره یکدیگر را ملاقات کردند و یک زوج شدند. در جزیرهای در جنوب سنگاپور، آنها آخرین لحظات خود را با هم سپری میکنند، زیرا رابطهشان از هم میپاشد...
تونی جوان پس از مدتی دوری، به شهر کوچک خود باز می گردد. اما پدرش را در آنجا نمی بیند. او متوجه می شود که پدرش به فرانسه بازگشته است، زیرا دلش برای دوستان و وطنش تنگ شده است. تونی خود را تنها می بیند و تصمیم می گیرد معلم شود. اما به دلیل بی تجربگی، با مشکلات زیادی مواجه می شود...
چیچ و چونگ در یک خانه قدیمی فرسوده زندگی میکنند و همسایهشان را با موسیقی بلند، کشیدن علفهای هرز و هرج و مرج عمومی و نگاه سستتر به زندگیشان دیوانه میکنند...
یک مرد حرفه ای بسیار با استعداد، اما بی ثبات، مطمئن است که همسرش به او خیانت می کند. او زنش را تعقیب می کند و زمانی که فکر می کند سوء ظن او تأیید شده است، ترتیب قتل او را می دهد...
تورا نامهای از لیلی دریافت میکند که به او میگوید بیماری لاعلاج دارد. او برای دیدنش در یک بیمارستان اوکیناوا با پرواز خود را به آنجا می رساند و این دو فرصت پیدا می کنند تا رابطه عاشقانه کوتاه قدیمی خود را دوباره زنده کنند...
"کارن" یک نوجوان کم بینا میباشد که به طور روزمره برای نظافت املاک مادربزرگش می رود. ولی در یکی از این روزها که تنها میباشد ، خاطرات دوران کودکی به سراغش می آید و حوادث ناخوشایندی برایش رقم می خورد ...
اریک کاراواکا، بازیگر فرانسوی، در پی کشف راز مرگ خواهر بزرگ خود، کریستین، برآمده است. کریستین در سه سالگی و پیش از تولد اریک در الجزایر جان خود را از دست داده بود.
ژان میشو یک قایقکش است که در نزدیکی گورستان قدیمی قایقها به نام "برا-مورت" زندگی میکند. او عاشق مونیک، دختر یک صاحب قایق ثروتمند است. دختر نیز به او علاقه دارد اما با دیوار تعصبات طبقاتی خانوادهاش برخورد میکند. نزدیکان و عزیزان او واقعاً آمادهاند برای جدا کردن این دو عاشق هر کاری انجام دهند.