یک گروه تبهکار بی رحم شهر کوچک معدنی را محاصره می کنند، و سردسته گروهشان ( دنی ترجو ) را به قتل می رسانند. اما او در جهنم فرصتی دوباره می یابد تا بازگردد و انتقامش را بگیرد...
بر اساس رمان پرآوازه جان ویلیامز. یک دانشجوی انصرافی به بیابان کلرادو سفر میکند، جایی که در سفری که جان و سلامت عقل او را به خطر میاندازد ، به یک تیم شکارچی بوفالو میپیوندد ...
پنج قانون شکن پس از سرقت بانک، در مخفیگاه خود پنهان می شوند. آنها منتظر زن می مانند تا سهم آنها از پول را بیاورد. اما سوءظن بین آنها شروع به رشد می کند و وقتی یک اسلحه گم می شود، همه آنها فکر می کنند که یکی از آنها خیانت کرده است.
بعد از بیست و پنج سال، سیلوا سوار بر اسبی از صحرا می گذرد تا دوستش کلانتر جیک را ببیند. آنها جشن میگیرند، اما صبح روز بعد جیک به او میگوید که دلیل سفرش دوستی آنها نیست...
یک معدن طلا متروکه که در آن یک موجود ماورای طبیعی وجود دارد توسط یک شمن سرخپوست به وجود آمده است. این موجود افسانهای میتواند به صورت فیزیکی ظاهر شده و از هر کسی تقلید کند. نسلهای قدیمی خانوادهای به نام لوک این موجود را در معدن به دام انداختند ، اما از آن زمان به بعد، خانوادهشان تحت تأثیر این موجود قرار گرفته و دچار دیوانگی شدهاند...
یک خلافکار توسط یک راهبه از مرگ نجات پیدا میکند. راهبه او را در سفر خود از داکوتای شمالی به یک کلیسا در بدلندز همراهی میکند و با او دوست میشود. آنها باید با خطرات زیادی در این سفر مقابله کنند...
در غرب رام نشده آمریکای دوران ویکتوریا، یک سرگردان به عنوان بارمن در یک شهر کوچک مشغول به کار می شود. او پس از یک سری مرگ های عجیب و غریب، خیلی خود را هدف سوء ظن می بیند...
داستان فيلم در سال ۱۸۸۸ می گذرد که در آن زمان سرخپوستها از زمين هايشان رانده شده اند و در اين دوران چرای حيوانات در سراسر کشور امری قانونی است. باس (رابرت دووال) و چارلی (کوين کاستنر) آدمهای چندان درستکاری نيستند و گذشته ای تيره و تار دارند. باس يک گله دار سرسخت است که آسيب پذيری درونش را پنهان می کند و آرزوی يک زندگی امن و آرام را دارد. چارلی مدت ده سال است که با باس همراه می باشد و از نظر او، باس نه تنها رئیس او بلکه الگويش نيز هست...