جکس دانووان هنگام خدمات اجتماعی با جوانی که سندرم داون دارد آشنا میشود. او همچنین با بیلی و ژولیت دوست شده و این دوستی درسهایی از عشق، زندگی و بخشش به آنها میآموزد.
دو دوست قدیمی در حال پیمودن مسافتی ۶۰۰ کیلومتری از ارتفاعات اسکاتلند هستند تا دوباره با یکدیگر، طبیعت و بخشهایی از وجودشان که از دست دادهاند، ارتباط برقرار کنند.
سوفی شغل مراقبت در منزل را برمیگزیند و برای ارائه خدمات به دیدار موکلان سالخورده میرود. او در این مسیر با واقعیتهای دشوار این حرفهی پُرتوقع مواجه شده و تصویری معتبر و واقعی از ماهیت کاری که اغلب از دید عموم پنهان است، ارائه میدهد.
پسری شانزده ساله برخلاف انتظار خانوادهٔ طبقهٔ مرفه خود، حرفهٔ بنایی را با گذراندن دورهٔ کارآموزی آغاز میکند. در محل کار، با همکار اوکراینیِ ملاقات میکند که جهانبینی و زندگی او را متحول میسازد.
در نمایش سالانهی کریسمس شهر، اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد. شش جوان شیطان با ایجاد آشوب، همه برنامهها را به هم میریزند و باعث شگفتی و تعجب همه میشوند.
کاترین پار، همسر ششم پادشاه هنری هشتم، در غیاب پادشاه که در جنگ خارجی به سر میبرد، به عنوان نایب السلطنه انتخاب میشود. پادشاه با بازگشت به کشور، به شدت بیمار و دچار توهم میشود و کاترین برای حفظ جان خود در برابر او به مبارزه میپردازد.
پس از نابودی نیمکره شرقی زمین توسط یک شراره خورشیدی عظیم، یک گنجیاب ماجراجو به اروپا میرود تا تابلوی ارزشمند مونالیزا را پیدا کند. در این سفر، او درمییابد که دنیا بیش از یک اثر هنری، به یک قهرمان واقعی نیاز دارد.
تورو کونیشی (Toru Konishi)، دانشجوی دانشگاه، زندگی کسلکنندهای داره که اصلاً شبیه اون چیزی نیست که تو رویاهاش از زندگی دانشجویی تصور میکرد. یه روز، چشمش به هانا ساکورادا (Hana Sakurada)، یه دختر دانشجو با موهای گوجهای و قیافهی با اعتماد به نفس میافته و دلش میریزه. تورو بالاخره جرات میکنه و باهاش حرف میزنه. از قضا، یه سری اتفاقات باعث میشه که این دوتا سریع با هم جور بشن. تو گپوگفتشون که انگار تمومی نداره، هانا یهو میگه: «دلم میخواد هر روز حس کنم زندگی باحاله. دلم میخواد فکر کنم آسمون امروز از همه قشنگتره.» این حرفا مثل تیر به قلب تورو میخوره، چون دقیقاً همون چیزیه که مادربزرگش، که خیلی دوسش داشت و حالا دیگه فوت کرده، همیشه میگفت. تورو از اینکه با هانا آشنا شده حسابی خوشحاله، ولی درست همون موقع، یه اتفاق ناگهانی گریبان این دوتا رو میگیره.
در یک شهر کوچک در داکوتای جنوبی، زمانی که یک پیراهن نادر از پیراهنهای روح لاکوتا وارد بازار سیاه میشود، سرنوشت افراد طرد شده و غریبههای محلی بهشدت و به شکلی خشونتبار به هم گره میخورد.
جواهر، تبهکار معروف و مورد نفرت کارتلها، برای انتقام خانوادهاش که در حادثهای عمدی کشته شدهاند، اقدام میکند و در این مسیر به طور ناخواسته درگیر توطئهای بزرگتر میشود.
ماتئو، مجرمی در حصر خانگی و کارمند پارکینگی در بوئنوس آیرس، نقشهی فرار دارد. با ورود لارا و به دنبال آن، هجوم یک مرد مسلح، روال عادی او به هم میریزد. این دو نفر شاهد یک قتل میشوند که منجر به یک تعقیب و گریز مرگبار در طبقات پارکینگ میشود و آنها را مجبور میکند برای فرار از این مکان و نجات جان خود، با مجرمان درگیر شوند.
پنج مادر جوان که در یک مرکز حمایتی (پناهگاه) اقامت دارند، علیرغم مشکلات ناشی از تربیت و گذشتهای سخت، برای ساختن آیندهای روشنتر برای خود و کودکانشان میکوشند.
این داستان دربارهی یک مادر است که هنوز تحت تأثیر یک حادثه تلخ گذشته، زندگی ویرانی دارد و دختر نوجوانش تلاش میکند در این شرایط، هم با مشکلات بلوغ کنار بیاید و هم با آشفتگیهای روحی مادرش کنار بیاید.
این اثر به روایت زندگی «بوبو»، دختر هشتساله، در مزرعهی خانوادگیشان در رودزیا، در مراحل پایانی جنگ داخلی میپردازد. داستان از منظر بوبو، پیوند عمیق این خانواده با سرزمین آفریقا و تأثیرات مخرب جنگ بر منطقه و زندگی افراد را مورد کاوش قرار میدهد.
داستان درباره کارمند یک فروشگاه است که به حلقه نزدیک یک هنرمند مشهور نفوذ میکند، اما این نزدیکی برای او عواقب جدی و خطرناکی در حد مرگ و زندگی به دنبال دارد.
داستان اقتباس مدرن «شنل قرمزی» دربارهٔ یک فرد مطرود است که به یک نوجوان فراری در بیابان اورگان کمک میکند تا به خانهاش برگردد. این روایت، جستجویی آزاردهنده در مورد آسیبهای روانی (تروما) و یافتن رستگاری است.
سلست، که به تازگی طلاق گرفته است، با جان همتیم میشود تا در یک مسابقهٔ پرندهنگری شرکت کند. این اتفاق، جرقهای برای یک رابطهٔ عاشقانهٔ غیرمنتظره بین آن دو میشود.