دینل، سیله و پومپیلیو که در آرزوی ثروتمند شدن از طریق استخراج ارز دیجیتال بودند، ناگهان با گم کردن فلش مموری حاوی دارایی دیجیتال خود، تمام امیدهایشان نقش بر آب میشود.
دختر نیکوس به بیماری سختی مبتلا میشود و نیاز به پول هنگفتی برای درمان دارد. در شرایطی که او در استاتن آیلند با محدودیتهای زیادی روبرو است، تنها حامی او خانوادهاش هستند.
در خیابانهای شهر پونا، تاریکی یک شب، شهر را در راز و رمز فرو میبرد. لنی، خبرنگار جنایی، در تاریکی شب گرفتار میشود و در تار و پود حرص و طمع و بدبختی گرفتار میآید.
هارچوت، نامزد بایندر، پس از نقل مکان به انگلستان ناگهان رابطه خود را با او قطع میکند و بایندر را نیز به دنبال خود به این کشور میکشاند. سفر بایندر او را با زو، کاترین و پریت آشنا میکند. اما زمان باید مشخص کند که چه کسی زن رویاهای بایندر خواهد بود.
رینکا، برنامهریز تنهایی که مراسم ازدواج دیگران را تدارک میبیند، با تردید به یک اپلیکیشن دوستیابی میپیوندد و با مردی مرموز آشنا میشود. همزمان، پروندههایی از قتلهای زنجیرهای با قربانیانی که از کاربران این اپلیکیشن هستند، به دست پلیس میرسد و نامزد رینکا به عنوان مظنون اصلی این جنایتها مورد تحقیق قرار میگیرد.
زن جوانی که در زندگی خود هیچ هدفی ندارد، به دلیل مستی تصادف میکند و مجبور به پرستاری از یک زن مسن لهستانی میشود. این تجربه، فرصتی برای اوست تا به بلوغ برسد.
مارینا، دانشآموزی ممتاز، در کنار پدرش، یک قاتل حرفهای، و مادرش که معلول است، زندگی میکند. هنگامی که پدر مارینا در حین انجام مأموریتی کشته میشود، زندگی او دگرگون میشود. او ناچار میشود که مسؤولیت ادارهٔ کار خانوادگی را بر عهده بگیرد و از مادرش نیز مراقبت کند.
"تب بستنی" داستان چهار زن در سنین مختلف را روایت میکند که در بستنیفروشی کوچکی به نام "تب بستنی" با یکدیگر آشنا میشوند. هر کدام از این زنان با داستانی منحصر به فرد، در این بستنیفروشی کوچک گرد هم میآیند و در مسیری از دوستی، همدلی و خودشناسی قدم میگذارند.
ابی پس از یک شکست، به یونان سفر میکند و با مادرش دیدار میکند. او در آنجا با تئو آشنا میشود و با هم یک رستوران راهاندازی میکنند. اما ابی در مورد ماندن در یونان تردید دارد.
سوجاتا (لال) عاشق همسایه خود، یک روحانی صوفی است، اما پدرش او را به یک ثروتمند در دبی شوهر می دهد. ده سال گذشته است و او فکر می کند که آن عشق را در گذشته خود رها کرده است تا اینکه یک روز تماس تلفنی دریافت می کند. شوهرش (راجیو) تصمیم می گیرد او را به روستا بازگرداند. آنچه در آینده پیش می آید، هسته اصلی یک عاشقانه موزیکال را تشکیل می دهد..
رئیس جمهور سابق، رابرت وینرایت، که کابوسهای بیامان مرگ زودهنگامش را به او نشان میدهد، روانپزشک سابق خود را به عمارت ییلاقیاش احضار میکند. روانپزشک متوجه میشود که این تهدید ممکن است واقعیتر از چیزی باشد که تصور میشد.