اواخر دهه ي 1950. «هالي» (اسپيسک) و پدرش (اوتس)، پس از مرگ مادر، تکزاس را به مقصد شهري در داکوتاي جنوبي ترک مي کنند. در اين جا «هالي» پانزده ساله با «کيت» بيست و پنج ساله (شين) آشنا مي شود. چندي بعد «هالي» پدرش را مي کشد و هم راه «کيت» به جنگل فرار مي کند …
والتز و بشیر (به انگلیسی: Waltz with Bashir) نام پویانمایی در باب جنگ لبنان میباشد که به کارگردانی آری فولمن (به انگلیسی: Ari Folman) ساخته شده است. داستان فیلم درباره خاطرات کارگردان از حادثه اردوگاه پناهندگان صبرا و شتیلا است که در آن دست کم ۸۰۰ فلسطینی، بدست شبهنظامیان مسیحی عضو حزب فالانژ لبنان در جریان جنگ داخلی لبنان کشته شدند. دراین پویانمایی که خیلی صادقانه از اهمال دولتمردان اسراییلی سخن میگوید به مسیحیان اسپانیایی اشاره میشود که مسوول کشتار صبرا و شتیلا هستند. آری فولمن که شخصیت اصلی این ماجراست بار سنگین عذاب وجدانی سخت را بر دوش خود احساس میکند که درقالب کابوسی سخت جلوه مینماید. او تلاش دارد حافظه از دست رفته خود را با یادآوریهایی گنگ بازیابد و در این میان به صورتی بیطرفانه از کشته شدن آدمهای بیگناه در چنین جنگهایی پرده برمیدارد… همچنین قابل ذکر است این پویانمایی افتخار نامزدی دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی در سال ۲۰۰۹ از آکادمی آمریکا را در کارنامه خود دارد.
انتی کات، تعطیلات عید شکرگزاری، سال ۱۹۷۳٫ «پل هود» (مگوایر) پسرک شانزده ساله ی خانواده ای مرفه، دبیرستان را رها می کند و برای گذراندن تعطیلات به خانه می آید؛ ولی با در نظر گرفتن تنش حاکم بر خانه و میل و علاقه ی شدیدش در به دست آوردن دل «کیسی» (هولمز) – دختری اهل منهتن – همان بهتر که در دبیرستان باقی می ماند و …
لس آنجلس. در اتاق هتلي، «پينک» (گلداف) ستاره ي راک در حالت خمودگي و رخوت نشسته است. پس زمينه ي اين دل مردگي به زندگي گذشته اش برمي گردد: او پدري داشته که در جنگ جهاني دوم کشته شده و مادري که «پينک» را زير سلطه ي کامل خود بزرگ کرده است...
سال 1948. «دان هیوود» ( تریسى ) قاضى آمریکایى به نورمبرگ آلمان مىرود تا تعدادى از جنایتکاران جنگى نازى را محاکمه کند. «تد لاوسن» ( ویدمارک )، سرهنگ ارتش، دادستان است و «هانس رولف» ( شل ) وظیفهى دفاع از متهمان را به عهده دارد…
وقتی زنی جوان خواستگار چاق خود را در یک رستوران رد می کند او به طور غیر منتظره ای آن زن را نفرین می کند.فیلم سپس به سراغ خواهر او می رود.زنی خوشبخت با همسری روانشناس و سه فرزند.فیلم داستان تعدادی انسان جدا از هم است که به دنبال خوشبختی هستند...
یک دانشمند علوم کامپیوتری بنام «هانن فالر»، مسالهای خیلی مهم را کشف کرده است. او قصد دارد این کشف جدیدش را به همکارش «دوگلاس هال» بگوید، اما احساس می کند کسی به دنبال اوست و از این رو پیغامش را در دنیای کامپیوتری مجازی و موازی با واقعیت برای همکارش می گذارد. فالر همان شب در دنیای واقعی به قتل می رسد و دوگلاس تنها متهم پرونده قتل اوست...
داستان از جایی آغاز میشود که یک خانواده ثروتمند آلمانی، آنا (سوزان لوتار) به همراه شوهرش گئورگ (اولریش موهه) و پسر کوچکشان گئورگی خیال دارند تعطیلات خود را در ویلای زیبای تابستانیشان که در کنار یک دریاچه قرار دارد بگذرانند. وقتی پدر و پسر به قایقسواری میروند، مرد جوان مودبی به نام پیتر دم در خانه ظاهر میشود و از آنا میخواهد چند تخممرغ به او قرض بدهد. دقایقی بعد دوباره برمیگردد و ادعا میکند در راه تخممرغها شکستهاند و چند تخممرغ دیگر میخواهد. آنا خیال دارد چند تخممرغ دیگر به او بدهد اما مسیر گفتگو به سرعت تغییر میکند. لحن دلپذیر پیتر کمکم خصمانه میشود. سر و کله دوست پیتر، پل پیدا میشود. وقتی گئورگ برمیگردد و از آنها می خواهد بروند، پل و پیتر ویلا را ترک نمیکنند. به زودی روند داستان تغییر میکند…
خانواده فاربر برای گذراندن تعطیلات به خانه ویلایی خود در کنار دریاچه رفته اند. اما در بدو ورود با پیدا شدن سر و کله دو پسر خوش سیما – پیتر و پل – با لباس های گلف بر تن، آرامش شان بر هم می ریزد. پیتر و پل با زمینه چینی آنا، جورج و پسر کوچک شان جورجی را در خانه حبس و سپس شروع به بازی هایی می کنند که با یک شرط بندی هولناک آغاز می شود. پیتر به آنها می گوید که حاضر است شرط ببند هیچ کدام از آنها در ساعت ۹ صبح روز بعد زنده نخواهند بود. خانواده فاربر سعی می کنند تا به هر وسیله ای که شده، از چنگ این دو قاتل خونسرد فرار کنند. اما منطقه ای که در آن زندگی می کنند، بسیار خلوت و تنها تلفن موجود نیز از کار افتاده است و …
لهستان 1960، آنا یک راهبه نوآموز 18 ساله است که در شرف یاد کردن سوگند راهبگی از رازی تاریک در مورد خانوادهاش باخبر میشود که به دوران اشغال نازیها باز میگردد ...
کارول (کاترين دنوو) زن جوان بلژيکي است، که در يک آرايشگاه کار ميکند. او از لحاظ روحي دختر آشفته و پريشان است و نسبت به مردان احساس بدي دارد. حتي با پسري که شديدا به او علاقه دارد، نميتواند ارتباط برقرار کند. او در لندن به همراه خواهرش هلن (ايوان فرنوکس)زندگي ميکند در حالي که بشدت گوشه گير و خجالتي است. هنگامي که هلن براي گذراندن تعطيلات به همراه دوست پسر متاهلش (لن هنري) به ايتاليا ميرود، کارول تنها ميماتد. او پس از انزوا در محيط کار، خودش را در آپارتمانشان محبوس ميکند و به مرور اسير ترسهاي جنون آور و پارانويايي خودش ميگردد و بيماري رواني ميشود...
ساندرا، مادر جوان بلژیکی، در می یابد که همکاران خود را برای یک جایزه مهم پرداخت تصمیم گرفتند، در ازای اخراج او. او فقط یک آخر هفته برای متقاعد کردن همکاران خود را به رها کردن پاداش خود را به طوری که او می تواند کار خود را نگه دارید.
«جودا رزنتال» (لندو)، چشم پزشکي که مورد احترام خانواده، دوستان و هم کارانش است، در خفا با «دولورس» (هيوستن) رابطه دارد. «دولورس» که از پنهان کاري خسته شده، تهديد مي کند که رابطه شان را بر «ميريام» (بلوم)، همسر «جودا» آشکار خواهد کرد. «جودا» نگران و دستپاچه با ترغيب برادرش که با تبهکاران در ارتباط است، به کشتن «دولورس» رضايت مي دهد.
پترسون (آدام درایور) راننده اتوبوس جوانی است که زندگی شادی را با همسرش (گلشیفته فراهانی) می گذراند. او کارهای روزمره اش را انجام می دهد و دفتری هم با خود دارد که در آن شعر می گوید تا اینکه...
این فیلم درباره پروفسور فلسفه با بازی خواکین فونیکس است که در شرایطی که با بحرانی وجودی دست و پنجه نرم میکند، شروع رابطه ای با یکی از شاگردانش (با بازی اما استون)، هدفی جدید به زندگی اش میبخشد و همچنین منجر به یافتن پاسخ برای سوال های فلسفی که روحش را تسخیر کرده بودند میشود.
داستان شهری در امریکای لاتین که مردم در آن بر دو دسته اند: کارگر یا بیکار، و از این دو گونه بیرون نیست: کارگرانی در پرتو سازمان نفت و بیشینه ای بیکار؛ و در هر دو گونه، مردمانی یکنواخت، با زندگی خسته کننده. تا اینکه یکی از چاه های «نفت» آتش می گیرد و برای خاموش ساختنش نیاز به نیتروگلیسیرین است...
شيکاگو، سال 1916. «بيل» (گير) از دوزخ شهرهاي صنعتي مي گريزد و هم راه خواهر کوچکش «ليندا» (مانتس) و محبوبه اش «ابي» (آدامزا) که او را هم براي «امنيت» بيش تر خواهر خود معرفي مي کند، با قطار به سمت جنوب حرکت مي کند...
داستان درباره ی کارمند صبوری به نام “سیمون جیمز” که تحت تسلط همه از جمله عشقش “هانا” است؛ زندگی ناچیز “سیمون” در حال نابودی است زمانی که “جیمز سیمون” را ملاقات می کند، مردی که دقیقا از لحاظ ظاهری شبیه اوست ولی شخصیتش کاملا خلاف اوست.
قانون صفر فضای فانتزی گونهای در دنیای پر ترس و تکنولوژی دارد. دنیایی که در مرکز داستانش یک ریاضی دان نابغه، هکر و مهندس نرم افزار عجیب وجود دارد که مسائل مختلفی در مورد زندگی انسان را به چالش میکشد…
شيکاگو، «کالوين جارت» (ساترلند)، همسرش، «بت» (تايلرمور) و پسر جوان شان (کانراد) «هاتن»)، سعي مي کنند تا پس از حادثه ي مرگ ناگهاني پسر بزرگ خانواده - «باک» (دوبلر) - و خودکشي ناموفق «کانراد» که خود را در مرگ او مقصر مي داند، دوباره ي زندگي عادي را از سر بگيرند...
«جان باکستر» (ساترلند) و همسرش «لورا» (کریستی)، داغ دیده و پریشان از مرگ دختر کوچک شان، برای تسکین و فراموشی به ونیز می روند، و به پیردختری انگلیسی (ماتانیا) و خواهر نابینایش (میسن) برمی خورند که از طرف دختر مرده شان به آن دو از آینده و خطری نامعلوم هشدار می دهند…
زوجى پير ( ريو و هيگاشياما ) به توكيو مى آيند تا از پسر پزشكشان « يامامورا » و دخترى ( سوگيمورا ) كه صاحب آرايشگاه است ديدن كنند . آنان به قدرى گرفتارند كه نمى توانند به پدر و مادر خود رسيدگى كنند . تنها كسى كه در توكيو وقت خود را صرف رسيدگى به زوج پير مى كند ، بيوه ى پسر در جنگ كشته شده شان ( هارا ) است...
شاید بتوان به این مستند عنوان بهترین مستند جهان را داد آمار و ارقام که این را می گویند! داستان روایت بند بازی است که به صورت غیرقانونی به نمایش هنر خود در محیط های خطرناک می پردازد.عده ای به عمل او عنوان بزرگترین جنایت هنری قرن را داده اند...
برای 13 تابستان متوالی، تیموتی ترادول آمریکایی به کاتمائی در شبه جزیره آلاسکا نقل مکان کرد تا به بهانه مطالعه و محافظت از آنها در میان خرس های گریزلی زندگی کند. در سال 2003، وی و دوست دخترش امی هاگنارد به طرزی غیر منتظره توسط یک خرس مورد حمله قرار گرفته و خورده شدند. ورنر هرزوگ به نحوی به بیش از یکصد ساعت از فیلمهای گرفته شده توسط تیموتی دست یافت و آنها را در این مستند که نشان دهنده زندگی و مرگ تیموتی ترادول بود را منتشر کرد.
مونتانا، سال ۱۹۱۰، «نورمن» (شفر) و «پل» (پیت)، پسران نوجوان خانم و آقای «مکلین» (بلتین و اسکریت) بر طبق اصول و قوانین کلیسای پرسبیتری بزرگ شدهاند. آنان ضمناً یاد گرفتهاند که عاشقانه، ماهیگیری با قلاب را دوست داشته باشند و در رودخانهٔ محلی، ماهی بگیرند. سالها بعد نورمن، برادر بزرگتر جنگلداری میخواند و پل، نجات غریق میشود. با گذشت زمان بین دو برادر فاصله میافتد ولی عشق به ماهیگیری هر از گاه آنان را به هم میرساند...
"لیلا" دختر شانزده ساله ای که تنها دوستش "ولودا" پسر جوانی است.آنها در استونی زندگی می کنند و آرزوی یک زندگی بهتر را دارند.روزی "لیلا" عاشق "آندره" می شود.او به سوئد می رود و از "لیلا" می خواهد با او برود و یک زندگی جدید را شروع کند...
مردی به نام C ( کیسی افلک ) پس از کشته شدن، در مقام یک روح ملحفه به سر، به منزلش باز می گردد تا همسرش M ( رونی مارا ) را مشاهده کند که در حال تلاش برای بازگشتن به زندگی عادی است و...
« سردار واشیزو » ( میفونه ) و دوستش ، « سردار میکى » ( چیاکى ) ، پس از پیروزى در جنگ ، در جنگل گم مى شوند و جادوگرى را مى بینند که پیشگویى مى کند « واشیزو » به حکومت خواهد رسید ، اما ورثه ى « میکى » جانشینش مى شوند . خیلى زود « واشیزو » ابتدا پادشاه و بعد « میکى » را مى کشد …
در سال 1431، ارتش اشغالگر انگلستان محاكمهاى فرمايشى برپا مى كند تا رهبر نيروهاى مقاومت فرانسه، زنى روستايى به نام « ژان » ( فالكونتى )، را به قتل برسانند.
«جف کاستلو» ( آلن دلون )، آدم کش حرفه اي و تنهايي است که روزي در حين انجام قراردادي، زن پيانيستي ( کتی رزيه ) او را مي بيند. قانون آدم کش ها حکم مي کند که شاهد را نيز بکشند، اما...
«ايوان» (دوبرونراووف) و برادر بزرگ ترش، «آندري» (گارين)، به اتفاق مادرشان (ودووينا) در آبادي کوچکي در شمال روسيه زندگي مي کنند. پدرشان (لاوروننکو) که آنان چندان خاطره اي از او ندارند، بي خبر به خانه باز مي گردد و برادرها را به سفري مي برد...
سه روز تعطيل است و چند خانواده جوان براي تفريح راهي شمال اند. آنها دانشجويان سابق دانشكده حقوق هستند. سپيده و همسرش امير يك دختر خردسال دارند. شهره و همسرش با دو فرزند خردسال شان هستند كه يكي از آنها آرش است. نازي و منوچهر نيز تازه ازدواج كرده اند. احمد نيز كه سالها در آلمان اقامت داشته و به تازگي از همسر آلماني اش جدا شده همراه آنهاست؛ به اضافه دختري به نام الي كه به دعوت سپيده همسفر اين گروه شده است...
ورونیکا(ژاکوب) به کراکوف میآید و در مدرسه موسیقی به تحصیل آواز میپردازد، اما پس از مدتی بیمار میشود و طی نخستین اجرای عمومیاش روی صحنه میمیرد. در همین زمان در پاریس، ورونیک(ژاکوب) آرزوهایش را برای بدل شدن به یک خواننده حرفهای کنار میگذارد تا معلم مدرسه شود و در این بین با عروسکگردانی ملاقات میکند. ورونیک در ضمن گوئی با نوعی تلهپاتی وجود همزاد درگذشتهاش را حس میکند.
آیدین، بازیگر بازنشسته ای است که حالا یک هتل کوچک در مرکز آناتولی را اداره می کند و روابطش با همسر جوانش، نهال بسیار خروشان و جنجالی شده است و خواهرش نکلا هم در تلاطم طلاقی است که اخیراً پشت سر گذاشته...